نقد فیلم The Peanut Butter Falcon – رهگذرانِ آزادی
فیلم The Peanut Butter Falcon درامی مفرح است که ماجرایی شبیه به فیلم فرانسویِ (The Eighth Day (1996 روز هشتم دارد؛ یک پسرِ سندروم داون از محل نگهداری خود خارج میشود و سفری پرفراز و ...
فیلم The Peanut Butter Falcon درامی مفرح است که ماجرایی شبیه به فیلم فرانسویِ (The Eighth Day (1996 روز هشتم دارد؛ یک پسرِ سندروم داون از محل نگهداری خود خارج میشود و سفری پرفراز و نشیب را آغاز میکند. نویسنده «شاهین کره بادامزمینی» قطعا متاثر از این نسخه فرانسوی بوده است. بنابراین مایلم یک بررسی مقایسهای میان این دو فیلم داشته باشم. این مقایسه، لاجرم پای تقسیمبندی چالشیِ فیلمها را وسط میکشد؛ «سرگرمی و تجارت» یا «هنر و تفکر»؟ ویجیاتو را در نقد فیلم The Peanut Butter Falcon همراهی کنید تا با تفاوتِ «خوب» و «شاهکار» بیشتر آشنا شویم.
تحلیل مقایسهای زمانی که شاهد مولفههای تکرار شده قابل توجهی هستیم، روشی است که جواب میدهد. قصدم نیز پاسخگویی به دو سوال محوری خواهد بود: چرا فیلم شاهین کره بادام زمینی با وجود داشتن هیجانات خوب و لحظات احساسیِ قابل قبول، «به هیچ وجه» نمیتواند به پای نسخه فرانسوی برسد؟ این دسته فیلمهای آمریکایی که سرگرمکننده هستند، چه قواعدی را کمتر در خودشان پرورش دادهاند؟
تفاهمِ بعد از تهاجم چه مزهای دارد؟
ما عمدتا سینمای کلاسیک فرانسه را با سیاقِ روشنفکری، ریتم کند و روایتهای مبهم میشناسیم. کاراکترهای عمدتا افسرده، بیحال یا کم حرفی که اکثر کنشهایشان در صدای ذهنی روی تصاویر خلاصه میشد. به اضافهی چندین مولفه دیگر که چندان موضوع بحث ما نیست. اما فیلم روز هشتم از آن فرانسویهای سرگرمکننده و جذاب است.
این ملودرام تاثیرگذار، دوستی هری و جورج را روایت میکند. هری مردی فرو رفته در یک سیستم مدرن است که آدمهای ماشینی شدهاش، قلبهای غمگین دارند با لبخندهای تصنعی بر روی لب. هری مشکلات خانوادگی دارد اما در جوار دوستی با جورج، پسرکی معصوم و دوستداشتنی، رفته رفته به شخصیتی متفاوت تبدیل میشود.
Tyler Nilson و Michael Schwartz به عنوان نویسندگان و کارگردانان فیلم شاهین کره بادامزمینی، همین خط کلی داستانی را در کارشان استفاده میکنند. زک Zachary Gottsagen با تایلر همراه میشود درحالی که هر دو به شکل متفاوتی تحت تعقیب هستند. در نهایت تایلر از آشنایی با زک بیش از آنچه در ابتدای دیدار با او تصور میکرد، خشنود و راضی میشود.
اما تفاوت اصلی میان دو فیلم، دقیقا به این رابطه دو نفره بر میگردد. در آنجا جورج در تضاد با کاراکتر هری قرار میگرفت. تضاد «آرامش/ عصبانیت» و «رهایی / اسیر بودن». حتی شرایط زیستیشان نیز در تضاد است؛ دنیای بسته و قراردادی هری در مقابل دنیای جورج که خالی از نقابهای جامعه مدرن است. اما این سایش و برخورد شخصیتی به هیچ وجه در فیلم امریکایی وجود ندارد.
تایلر پسری تنها، رنجدیده و غصه دار است با خاطره تلخی که از مرگ برادرش دارد. او به اندازه زک تنها، بیملاحظه و بیتعارف است. از بوی استفراغ بدش نمیآید و میتواند به راحتی در گِل و لای بخوابد یا با همان دستی که خود را میخاراند، داخل دندانهایش را پاک کند. او واقعا شبیه زک است که قاعده بخصوصی ندارد. تنها تفاوت مهمشان، مربوط به قیافه و ظاهر بوده که کنتراستی نه چندان کافی محسوب میشود. آن دو زودتر از آنچه باید همراه میشوند اما در فیلم روز هشتم ما شاهد صحنههای درخشانی برای همراه شدنِ دو جنسِ متفاوت و ناهماهنگ هستیم.
حسِ ماندگار
مایلم دو صحنه جالب از هر دو فیلم را کنار هم قرار دهیم چون هدف صحنه در هر دو یکسان است بنابراین مقایسه راه نابجایی نخواهد بود. هری با عصبانیت جورج را در یک چهارراه خلوت و سرسبز تنها میگذارد و آدرس خواهرش را بدستش میدهد. او بدجوری بخاطر جورج کتک خورده و توی درسر افتاده است. پیشتر نیز قصد داشت او را به پلیس بسپارد اما جورج این فرصت را از او میگیرد. خلاصه اینکه کشاکشها به یک صحنه خلاصه نمیشود.
در فیلم شاهین کره بادام زمینی تایلر زک را در خیابان رها میکند چون ابدا حوصله یک مزاحم را ندارد. مشکلات شخصیاش تمام ذهنش را پر کردهاند. تایلر بخاطر موضوعی که ناگهان پیش میآید مجبور میشود به همان محله و خیابانی که زک را درش رها کرده، بازگردد. سپس یک صحنه خوب میان تایلر و زک رقم میخورد. اما این خوب بودن کوتاه است. بسیار کوتاه.
نویسنده برای همسفر شدن آن دو یک دلیل کاملا تصادفی را میچیند. مسیر خانه کُشتی که زک علاقمند به رفتن به آنجاست درست در مسیر تایلر قرار دارد. خب اینجا متوجه میشویم که تایلر اگر این تشابه تصادفی در مسیرشان رقم نمیخورد هرگز با او همسفر نمیشد. جبرهای داستانی بیش از همه در این فیلم حضور دارند و دیدارهای تصادفی زن و تایلر نیز پررنگ هستند.
احساس فیلم روز هشتم دقیقا از همین تفاوت مهم ناشی میشود. هری بدون جبر داستانی به سمت جورج میرود در عین حالی که مشکلات بسیاری دارد. وقتی انگیزههای طبیعی آدمها مسیر داستان را شکل دهند، قضیه خیلی متفاوت خواهد بود تا اینکه تصادفهای اجباری این مسیر را تعیین کنند. وقتی هری درحالیکه که کمی از عصبانیتش کم شده، برمیگردد و جورج را درحالی که خیس شده در آغوش میگیرد آن حس عمیق بین ما و آنها ایجاد میشود. هری پشیمان است و جورج علاقمند به هریِ پشیمان و مهربان. رفتار مهربانانهی مردی که در سیستمی خشک غرق شده بود و حتی فرصت دیدار بچههایش را هم نداشت. همه این تضادها و انگیزههای درونی است که فیلم را به درجات عمیقتر احساسی نزدیکو نزدیک تر میکند.
به دنبال سوژه
در ده دقیقه اول فیلم روز هشتم ما با دنیای عجیب و متفاوت جورج آشنا میشویم و این امکان را پیدا میکنیم تا دنیا را از دید او نگاه کنیم. در ادامه نیز از این فرصتهای درخشان زیاد پیدا میکنیم. این لحظات سوررئالیستی (رویاهای جورج) در دل یک ملودرام واقعگرایانه از نقاط قوت این فیلم به یادماندنی فرانسوی است. اما در فیلم شاهین کره بادام زمینی هرگز نمیتوانیم به زک نزدیک شویم. او هیچ میمیک جالبی ندارد و درست شبیه یک مهره نه چندان دوستداشتنی در صفحه بازی نویسنده است. دیالوگهایش را پشت سر هم یا بریده بریده بیان میکند و فقط همین.
واضح است که نویسنده تحقیقی جدی روی چنین آدمهایی نداشته است. این درحالی است که آکیوا گلدزمن Akiva Goldsman برای پرداخت یک ریاضیدانِ دچار اختلال شیزوفرنی سالهای سال تحقیقات میدانی انجام داد و بعد از ده سال مطالعه و بررسی، بالاخره توانست شرایط ساخت فیلمنامه به یادماندنی «ذهن زیبا» را بدست آورد.
درباره نویسنده فیلم روز هشتم نیز میتوانیم همین شناخت تحقیقی را به شکل ملموس درک کنیم. جورج ما را با همه احساسات یک سندروم داون آشنا میکند؛ وقتی بلند بلند میخندد وقتی فریاد میزند و عصبانی و سرخورده میشود، وقتی تصمیمات خیره کنندهای میگیرد و احساس نیاز میکند. اما زک تنها یک ماکت است که ما کوچکترین صمیمیتی با او احساس نمیکنیم. با پررنگتر شدنِ حضور زن در کنار زک و تایلر، این خصوصیت «دستمایه بودن» برای کاراکتر زک بیش از پیش خودش را به ما نشان میدهد.
فیلمهایی که یکی از دو شخصیت اصلیاش یک بازیگر سندروم داون است اصلا زیاد نیست. فارغ از نمونه ایرانیاش که با وجود تلاشها و حُسن نیتهای پوران درخشنده، خوب از کار درنیامده، ما نسخههای خارجی زیادی نیز نداریم. نگاه فیلمساز و نویسنده در فیلم The Peanut Butter Falcon به یک آدم دارای سندروم داون، نگاهی غیرمعقول و حتی غیرشایسته است. این نگاه باید هم منجر به اجرایی به شدت فاجعه آمیز در پرده نهایی شود. سنجاق کردنِ ویژگیهایی که هیچ ربطی به دنیای چنین کاراکترهایی ندارد مسیر داستان را منحرف کرده است.
رویای امریکایی توهمی است که نویسنده فیلم، به زور در کاراکتر زک جا داده است. این درحالی ست که ما جورج را با همه ویژگیهای دنیای یک سندروم داونی دوست داریم نه بخاطر ادعاهای گزاف. همین انتظار غلط باعث میشود زک در تشک کشتی عملی را انجام دهد که حتی بزرگترین کشتی کج کارها نیز انجام نمیدهند و اصلا یک حقه تصویری به شمار میرود. اگر صحنه را ببینید بهتر متوجه منظورم میشوید.
انتهای این ایده درباره این مدل قهرمانبازیهای کاملا فیلمی، برای کاراکتر بینوای زک، نه خوب است نه مهم. پایان ماجرای جورج را با زک مقایسه کنید. در فیلم روز هشتم «واقعیت» زوایایی بُرنده و سخت دارد و در عین حال میتواند زیبا به نظر برسد. اما بزرگنماییهای بیجا درباره کاراکتر زک و تلطیف بیرویه ماجراها، ما را بیش از پیش به این نظر میرساند که هیجانسازی برای فیلمساز، از منطقهای رئالیستی و کاربردی فاصله گرفته و فیلم به دنبال یک هپیاندِ مدل امریکاییاش است. پایان فیلم موقتا خوشحالت میکند اما هیچ لایه و عمقی ندارد. بنابراین میتوان گفت «روز هشتم» نمایشی از یک زندگی است و فیلم شاهین کره بادام زمینی زندگیِ کوتاهِ یک نمایش.
از قواعد ثابت بشری: هرچه از دل برآید بر دل نشیند
در فیلم شاهین کرهبادام زمینی در واقع سیر و سلوک خاصی برای کاراکترها رخ نمیدهد و این سلوک تا حدود زیادی تصنعی و نمایشی به نظر میرسد. حضور پیرمرد نابینایی که در صدد غسل تعمید تایلر و زک برمیآید و کمکشان میکند، بیش از حد قراردادی به نظر میرسد.
نمادهای قایق چوبی و پیر دانای نابینا برای ما تولید احساس نمیکنند. دنیای روز هشتم یک دنیای واقعی است که رویا نیز درش به زیبایی ادغام شده است. دنیای سخت مدرن در کنار دنیای رها و آزادمردانه. صحنهای که هری بدون تعارفات و ژستهای کارمندمآبانه خود، به ماموران جمع زباله کمک میکند از به یادماندنی ترین صحنههای فیلم است. اما تایلر همان تایلر است و فقط یک معشوقه به دنیایش اضافه شده است. با همین یک معیار نیز میشود به تفاوت عمق دو فیلم پی برد.
آدمها و اشیاء
نکته مهم بعدی حاکی از یک شاهتفاوت میان این دو فیلم است. در فیلم امریکایی شاهین کره بادامزمینی، برخلاف فیلم فرانسوی مکان بر آدمها غالب است. احتمالا بیشترین جذابیت فیلم نیز به همین مکانهای عمدتا بکر و خاص برمیگردد یا حتی به نحوه لباس پوشیدن دو آواره و نحوه سیر کردن شکمشان. از همه مهمتر به بازی جذاب Shia Labeouf در نقش تایلر با گریم متفاوتش. وجه جالب و سرگرم کننده این اثر واقعا دلیل بخصوص و پیچیده دیگری ندارد. حقیقتا لحظات هیجانی خوبی را شاهد هستیم که چندان عمر زیادی نمیکنند و زود تمام میشوند. در واقع از آنجایی که داستان فیلم در حد زیادی قابل پیشبینی است ما به لحظات گذرای همراهی آنها اکتفا میکنیم. چیزی از زمان فیلم نمیگذرد که تم عاشقانه فیلم را نیز حدس میزنیم.
با اینکه بازیِ Dakota Johnson در نقش اِلِنور به دل مینشیند و Shia Labeouf عشقی خاکی و صادقانه دارد اما همین موضوع عاشقانه رابطه دو نفره زک و تایلر را از عمق خود خارج میکند و شبیه صدها فیلم جادهای میشود که میدانیم دختر و پسر قرار است به هم برسند. من بیعلاقه به فرعیهای عاشقانه نیستم و نقش جذابسازِ آنها را در فیلمها درک میکنم. اما وقتی این موضوع بر فیلمنامه، بار شده و جهتگیریها بجای عمیق شدن به سمت وصل عشاق میرسد، ناراضی میشوم و میگویم باز هم یک عاشقانه کلیشهای دیگر.
این عشق و علاقه زن و مرد در فیلم روز هشتم نیز وجود دارد اما هرگز بر خط اصلی داستان و هدف ساخت فیلم تحمیل نمیشود؛ حتی تقویتش هم میکند. اما دوستی تایلر و زک تقریبا به حاشیه کشیده میشود. درست زمانی که زک دست روی شانه تایلر میگذارد تا با او همدلی کند، ما یاد صحنههای دلداری دادن جورج به هری میافتیم. آنجا جورج با تمام ایدههای یک سندروم داونی و با بازیها بسیار واقعی این عمل را انجام میداد و در اینجا در حد یک ژست نه چندان باور پذیر باقی میماند.
درحالیکه موقعیتهای مکانی بر درونیات آدمها غالب شدهاند، ما غلبه حوادث را نیز شاهد هستیم. ماجرای تعقیبکنندهها (از جایی به بعد) و کُشتیگیرها جز تزریق کمی اکشن و حرکت کار دیگری نمیکنند. ای کاش فیلمنامهنویس دست از علائم آمریکاییسازِ فیلم برمیداشت و درون آدمهایش را جست و جو میکرد.
تایلر برادر خود را با غمی در دل به یاد میآورد. فلشبکهای نخست واقعا خوب هستند و در دکوپاژی کاملا موجز، متوجه دلیل مرگ برادر او نیز متوجه میشویم. اما حس صمیمیت میان آنها در یک اندازه باقی میماند و بازگشتهای شتابزده فیلم به خاطرات تایلر از جایی به بعد چیزی جز تکرار تک موقعیتِ «لبخند دو برادر» نیست. نویسنده در رابطه با دوستی تایلر و زک نیز به حد کمی قناعت میکند. بنابراین ما حتی از برادر تایلر نیز هیچ چیز نمیدانیم. او فقط یک برادر مرده است اما از مادرِ مردهی جورج خیلی چیزها به خاطر میآوریم و احساسش را احساس میکنیم.
باز هم بیشتر
ایدههای تماتیک فیلم روز هشتم قدرت این فیلم را دوبرابر کرده است. کمبود چنین ایدههایی به شدت در این فیلم امریکایی احساس میشود. در فیلم فرانسوی صحنهای وجود دارد که هری، جورج را در حال راه رفتن روی آب استخر میبیند و بنابراین کاملا متعجب میشود.
در پلان بعدی میفهمیم که این اتفاق معجزه نبوده بلکه توسط تشکی روی سطح آب امکان پذیر شده است. اما در ادامه، معجزات زندگی جورج در خلوتهایش، ما را شگفتزده میکند؛ کارهایی که از چشم آدمهای عادی دور میماند. در نیمههای پایانی فیلم، «هریِ تنها» همان کار جورج را روی استخر اجرا میکند با این فکر که بتواند از قواعد دست و پاگیر رها شود. این جزییات در فیلمنامه بسیار زیاد است.
اما درباره فیلم امریکایی چیز زیادی به خاطرمان نمیماند مگر همان موارد کلی؛ مکانهای زیبا و بکر از طبیعت امریکا و یکی دو صحنه هیجانی. همین لحظات نیز با کمترین جزییات و ترفندها همراه هستند. در صحنهای که تایلر قایق موتوریاش را برای پنهان شدن خاموش میکند ما قابی را میبینیم که اندازه قایق را خیلی بالاتر از علفزار نشان میدهد. بنابراین «امکان پنهان شدن» او با همین قابِ لو دهنده، با باور اندک ما همراه میشود.
درباره صحنه هیجانانگیز دیگر که تایلر و زک خود را با یک کشتی نسبتا بزرگ مواجه میبینند نیز این عدم دقت به ظرایف اجرایی به چشم میخورد؛ هرچند که صحنه در بار اول واقعا جالب است و اثرش را میگذارد اما برای بار دوم با خودمان میگوییم، تقریبا غیر ممکن است که تایلر اینچنین غافلگیر شود و صدای کشتی را نشنیده باشد. به هرحال ما میدانیم با یک فیلم ملودرام طرفیم اما بهتر بود که چیده شدن اجزای فیلم را در حین دیدن آن حس نکنیم. در فیلم روز هشتم با ورود آدمهای بخش سندروم داون به محل سخنرانی هری روبرو میشویم اما نحوه اجرا به گونهای است که آن را باور میکنیم و به غیرمنطقی بودن این اتفاق نمیاندیشیم.
عنصر طنز در هر دو فیلم به چشم میخورد که از ویژگیهای مثبت آنها به شمار میرود. صحنهای که تایلر برای خرید مواد غذایی به مغازه میرود و از قیمت بالای اجناس شوکه میشود یکی از بهترین صحنههای فیلم است. گرچه این رگههای طنز کم و کوتاهند و آنچه در فیلم شاهین کرهبادامزمینی وضعیت ادامهداری پیدا میکند، عبور سریع از ظرایف، جزییات و رگهها است. درحالیکه نویسنده فیلم روز هشتم جزییات را جدی میگیرد.
سرگرمی یا هنر، زورِ کدام بیشتر است؟
در این مطلب قصد مقایسه سینمای فرانسه و سینمای هالیوود را نداشتهام. تنها مقایسه دو فیلم بخصوص مد نظر بوده است. البته لاجرم ما با مقایسه میان یک فیلم «فقط سرگرمکننده» با فیلمی «هم سرگرمکننده و هم عمیق و جدی» یاد اکثر فیلمهای امروزی میافتیم که در بهترین حالت، رویه اول را دنبال میکنند. سینمای امروز امریکا، به کپی از فیلمهای زیادی دست زده است اما اکثر این طرحهای کپیشده، با نگاه عمیقتر همراه نبوده و گامهایی روبه عقب به شمار میآید.
بد نیست یادآور شوم که خیلی وقت است «هنر و سرگرمی» دیگر یک «دوگانه» به حساب نمیآیند و اکثر تاریخنویسان بزرگ سینما، درباره این نوع تقسیمبندی، اشتباه بزرگی کرده اند. اگر سینمای امروز کره جنوبی قدرت بالایی پیدا کرده بخاطر این است که فرهنگ ملی خودش را در قالب سرگرمی به مخاطبان ارائه میدهد؛ با شخصیتها و روایتهای پیچیده در کنار آشناییزداییهای گاها درخشان.
فیلم فرانسوی روز هشتم نیز هر دو مولفه هنر و سرگرمی را در خود دارد و ما هرگز نمیتوانیم دکوپاژهای دقیق و شخصیتپردازی فوقالعادهاش را از نگاه انتقادی و زیرپوستیاش به جامعه مدرن یا فضاسازیهای هنریاش جدا کنیم. هرچه این دو مولفه در یک فیلم پررنگتر باشند ما آن را بیشتر به خاطر میسپاریم. در اینباره فیلم شاهین کرهبادام زمینی جزو فیلمهایی است که ما با وجود چند صحنه خوب و هیجانانگیرش، فراموشش میکنیم. «سرگرمی» خوب و واجب است ولی هیچ وقت کافی نیست.
لحظاتی که فیلم شاهین کره بادام زمینی را میبینیم تقریبا راضی به نظر میرسیم اما بعد از اتمام آن احتمالا شما هم دیگر به زک و تایلر فکر نمیکنید. نزدیک به یقین، درباره جورج و هری نظر دیگری خواهید داشت و با شناخت آنها نمیتوانید همان آدمهای قبل از تماشای فیلم باشید. بعد از همه این توضیحات، دیدن این دو فیلم امریکایی و فرانسوی را با نگاهی مقایسهای، به دوستان پیشنهاد میکنم. این مطلب همچون شنیدهای است که جای دیدن را نمیگیرد.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.