ثبت بازخورد

لطفا میزان رضایت خود را از ویجیاتو انتخاب کنید.

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
اصلا راضی نیستم
واقعا راضی‌ام
چطور میتوانیم تجربه بهتری برای شما بسازیم؟

نظر شما با موفقیت ثبت شد.

از اینکه ما را در توسعه بهتر و هدفمند‌تر ویجیاتو همراهی می‌کنید
از شما سپاسگزاریم.

مقالات

داستان‌های کوتاه ویچر؛ شکار اژدهای طلایی افسانه‌ای

جایی که حقیقت آشکار می‌شود

آتنا حسینی
نوشته شده توسط آتنا حسینی | ۲۲ اسفند ۱۴۰۳ | ۱۷:۰۰

یکی از داستان‌های جذاب مجموعه ویچر، مرزهای «منطق» است که در کتاب «شمشیر سرنوشت» قرار دارد. این داستان کوتاه نوشته آندژی ساپکوفسکی، نخستین بار در دو شماره از مجله فانتاستیکا در سپتامبر و اکتبر ۱۹۹۱ منتشر شد. این پنجمین داستانی است که ساپکوفسکی درباره ویچر نوشته و اولین حضور ینیفر از ونگربرگ را به تصویر می‌کشد، هرچند که به لحاظ زمانی، داستان «آخرین آرزو» پیش از آن رخ می‌دهد. داستان درباره شکار اژدهای افسانه‌ای طلایی به نام ویلنترتنمرث و همچنین رابطه میان ینیفر و گرالت است.

داستان‌های تعریف شده در این سری مطلب، خلاصه‌ای از ماجراهای تعریف شده داخل کتاب بوده که به شکلی روان بازنویسی شده، اگرچه کاملا به منبع خود وفادار هستند.

گرالت برای کشتن یک باسیلیسک (Basilisk) که در دخمه‌ای ویران‌شده در نزدیکی بارفیلد پنهان شده، استخدام شده است. با آغاز داستان، مدتی طولانی از ورود ویچر به دخمه گذشته و دهقان‌ها گمان می‌کنند که او مرده است، چون اگر زنده بود باید بازمی‌گشت. با این تصور، آن‌ها تصمیم می‌گیرند وسایل گرالت را غارت کنند. درست در همین لحظه، یک شوالیه به نام بورچ سه کلاغ همراه با دو جنگجو با نام‌های تئا و وئا، ظاهر می‌شود و به وضوح مشخص می‌کند که این کار ایده خوبی نخواهد بود. حضور او و همراهانش باعث ترس دهقان‌ها می‌شود و آن‌‌هارا از دزدی منصرف می‌کند.

خوشبختانه، گرالت با وضعیتی پوشیده از گرد و غبار از دخمه بیرون می‌آید و سر بریده باسیلیسک را همراه دارد. با مشاهده این صحنه، دهقان‌ها پا به فرار می‌گذارند و تنها کدخدا باقی می‌ماند تا دستمزد توافق‌شده یعنی ۲۰۰ لینتار را به گرالت بدهد. ویچر و بورچ با یکدیگر خوش‌وبش کرده و شوالیه از او دعوت می‌کند تا در مهمان‌سرای اژدهای متفکر همراهی‌اش کند. گرالت که از این موضوع خوشحال است، این دعوت را می‌پذیرد.

در مهمان‌سرا، گروه دور هم جمع شده و با گفت‌وگو شب را سپری می‌کنند. در ادامه صحبت‌ها، بورچ از گرالت می‌پرسد که آیا حاضر است اژدها بکشد؟ گرالت پاسخ می‌دهد که نه، چون این انسان‌ها هستند که اژدهایان را تهدید می‌کنند و نه برعکس. شوالیه از شنیدن این جواب خوشحال شده و موقتاً از جمع خارج می‌شود. در این فرصت، گرالت از وئا می‌پرسد که چرا همراه بورچ سفر می‌کند. پاسخ او، گرالت را شگفت‌زده می‌کند:

«زیرا او زیباترین است»

وئا

تئا و وئا پس از مدتی، در حالی که یک جادوگر به نام دورگرای (Dorregaray) را همراه خود دارند بازمی‌گردند. دورگرای علاقه‌مند به شرکت در سفر است، اما نه برای شکار. او نیز مانند دیگران مجوز عبور ندارد، اما دندلاین اشاره می‌کند که یکی از همکاران او، جادوگری که همراه پادشاه است، این مجوز را دارد. در این لحظه دورگرای به‌درستی حدس می‌زند که این جادوگر کسی جز ینیفر نیست. با شنیدن نام ینیفر گرالت تصمیم می‌گیرد از هر فرصتی برای ملحق شدن به این شکار استفاده کند. او قصد دارد از بورچ خداحافظی کند، اما بورچ پیشنهاد می‌دهد که همچنان با او همراه بماند.

گرالت که از انتظار خسته شده، تلاش می‌کند با رشوه ۲۰۰ سکه طلا ماموران مرزبانی را راضی کند، اما موفق نمی‌شود. بورچ مبلغ را به ۵۰۰ افزایش داده و به گرالت می‌گوید که کیسه پولش را کنار بگذارد. این پیشنهاد مرزبان را راضی می‌کند، اما همچنان نگران توجیه آن برای مافوق خود است. دورگرای مشکل را با ایجاد نمایشی جادویی حل می‌کند و درختی را در نزدیکی شعله‌ور می‌سازد. گروه حالا از رود عبور کرده و به شکارچیان اژدها ملحق می‌شوند.

در اردوگاه، برنامه‌های مختلفی برای شکار اژدها مطرح می‌شود. بوهولت و یارپن با ینیفر متحد شده‌اند، ایک قصد دارد در نبردی منصفانه اژدها را بکشد، و دندلاین فقط می‌خواهد شعری حماسی بنویسد. گرالت با ینیفر ملاقات می‌کند، اما او حاضر به صحبت با وی نیست. ینیفر از گرالت دلخور است چون او چهار سال ناپدید شده بود. هدف او از این سفر جمع‌آوری بافت اژدها برای ساخت معجونی جهت درمان ناباروری‌اش است.

در مسیر، گروه با ریزش سنگ از کوه مواجه می‌شود و برخی از اعضای گروه گرفتار می‌شوند. گرالت و ینیفر در آستانه سقوط به دره قرار می‌گیرند، اما گرالت موفق می‌شود با خنجرش به چوب‌های پل چنگ بزند و ینیفر هم از غلاف‌های شمشیر او آویزان می‌شود. در حالی که آن‌ها معلق مانده‌اند، گفت‌وگوهای بالا را می‌شنوند و می‌فهمند که برخی اعضا می‌خواهند صبر کنند تا ینیفر سقوط کند. سرانجام ایک که خود را فردی شرافتمند می‌داند، طنابی جادویی به سوی آن‌ها می‌اندازد.

در این میان، بورچ و زریکانی‌ها ناپدید می‌شوند. ایک سقوط سنگ‌ها را نشانه‌ای از مجازات الهی برای حضور غیرانسان‌ها می‌داند اما ناگهان، گروه با یک اژدهای طلایی غول‌پیکر روبه‌رو می‌شود، موجودی افسانه‌ای که گرالت هرگز باور نداشت وجود داشته باشد. باوجود درخواست‌های دندلاین و دورگرای برای رها کردن اژدها، گروه تصمیم به کشتن او می‌گیرد.

پس از نبرد، مشخص می‌شود که اژدها در واقع از بچه‌اژدهای تازه متولدشده‌اش محافظت می‌کرده است. در همین زمان سربازان محلی به سرپرستی شیپ‌بگر از راه می‌رسند و تلاش می‌کنند اژدها را به دام بیندازند. اما ینیفر، با وجود زخم‌هایش موفق می‌شود با جادوی خود وضعیت را تغییر دهد. در نهایت بورچ سه کلاغ که در واقع همان اژدهای طلایی است، شکل انسانی خود را کنار گذاشته و حقیقت را آشکار می‌کند. او از گرالت و ینیفر قدردانی کرده اما تأکید می‌کند که حتی جادوی اژدهایان نیز محدودیت‌هایی دارد و نمی‌تواند ناباروری ینیفر را درمان کند. در پایان بورچ به همراه یاران زریکانی خود و بچه‌اژدهایش پرواز کرده و ناپدید می‌شود در حالی که گرالت سرانجام متوجه معنای حرف وئا می‌شود:

«او واقعاً زیباترین است.»

بیشتر بخوانید:

دیدگاه‌ها و نظرات خود را بنویسید

مطالب پیشنهادی