داستان دروغی که سرنوشت نینتندو و صنعت گیم را به کلی عوض کرد
در سال ۱۹۸۱، یک جوان سوئدی به نام اُوِه بِرگستن، قبل از سفرش با هواپیما به خانه و برای وقتکشی، در خیابانهای سنگاپور به قدمزنی مشغول بود. انگار که نه انگار تعطیلات سال نو باشد؛ ...
در انتظار هواپیما نشسته بود و دستگاه را روشن کرد؛ آتشنشانان با ملحفهای دربخش پایینی صفحه نمایش، مشغول گرفتن افرادی بودند که از بالای یک ساختمان آتشگرفته برای نجات جانشان به پایین میپریدند و آنها را برای ایمنی، به کناری مینهادند. برگستن میخکوب شد. این بازی را در کل مسیر بازگشت در هواپیما، همراه با بغلدستیاش بازی میکرد. حتی زمانی که هواپیما به طرز ناگهانی و بهخاطر مه غلیظ از مسیر منحرف شد، و حتی در اتوبوس و در مسیر بازگشت به خانه در گوتنبرگ، سه ساعت تمام بازی کرد. هر موقع هم که سفر میکرد، یا مشغول بازی بود یا منتظر بود تا بازی کند، رفتهرفته برای او سوال شد که چه کسی این دستگاه کوچک مستطیلشکلِ حواس پرتکن را ساخته است و او هم میتواند از این دستگاهها بفروشد یا نه.
به جز یکسری لیبل برای دکمهها، چیز دیگری وجود نداشت تا در مورد خود کنسول بیشتر بداند؛ «گیم اند واچ»، «ساخت ژاپن»، «نینتندو». به نظر میرسید که کلمه آخر، بهترین سرنخ است، برای همین به یک سازمان تجاری محلی زنگ زد و از آنها شماره فکس نینتندو را گرفت. کمی بعد، جایی در دفتر صادرات نُقلی توکیو، یک کارمند نینتندو از یک دستگاه فکس، یک پیام به شدت خلاصه و کوتاه، دریافت کرد. نوشته بود:
«ما این افتخار را داشتیم که از آرسی-فور و باقی بازیهای شما در آخرین سفرمان به آسیای جنوبی، دیدن کنیم. از آنجایی که ما محصولات شما را تا به حال در سوئد ندیده بودیم، مایلیم که علاقه خود را نسبت به (پذیرش) نمایندگی در اینجا ابزار کنیم.»
ظاهراً هیچکسی اهمیت نداد. بعد از یک ماه و سه فکس دیگر، بِرگستن بالأخره جوابی گرفت و از او خواستند که شرح بدهد که کمپانیاش چه کاره است. او تصمیمی گرفت.
سه دهه بعد، یک برگستنِ مسنتر، پختهتر و پولدارتر از پشت میزش به من نگاهی انداخت و آن فکس را نشان داد. دفتر مجهزش در ساختمانی است که کاملاً به واسطه پولی که برای خودش و نینتندو درآورده بود، ساخته شده. این اغراق نیست، آدرس ساختمان این است: پلاک ۲۱ خیابان ماریوس. این فکس، مسیر زندگی برگستن را برای همیشه تغییر داد، نینتندو را در مقیاس غیر قابل تصوری به اروپا شناساند و حتی میتوان مدعی شد که در کل، مسیرش را برای رسیدن به بازار غرب هموار کرد. بدون این تکه کاغذ، صنعت گیمی که ما میشناسیم، میتوانست کلاً یک شکل دیگر باشد.
هنگامی که فکس را نشان داد میخندید: «اون موقع خالی بستن خیلی راحت بود چون خبری از اینترنت نبود.» پس اولین ارتباط رسمی با نینتندو بر پایه یک دروغ بود؟ میخندد:« البته که آره.»
دو هفته بعد، نمیتوانستم که به این فکر نکنم که داستان مذکور، آیا اصلا راست است؟ قرار ملاقلاتی با برگستن در دفترش ترتیب دادم. وقتی رسیدم، توضیح دادم که خیلی مشتاقم برای فهمیدن داستانش که چطور به این جایگاه رسیده؛ از همان اول اول. برگستن که خیلی خوب از چهره عمومیاش آگاه است، نقش بازی میکند و می گوید:«راست ماجرا را میخواهی؟ چون ماجراهای بهتر دیگهای هم برای تعریف دارم.» شوخی میکرد.
کاشف به عمل آمد که داستانی که من را در بار به خود مشغول کرده بود، مو لای درزش نمیرفت. حقیقتاً، دیگر نمیدانستم که برگستن چطور قرار بود ماجرا را نسبت به این، بهتر تعریف کند.
امروز، کمپانیاش به نام «برگسالا»، سرراست همان شعبه سوئدی نینتندو است. همینطور، شعبه دانمارک و نروژ و فنلاند. در وبسایت رسمی نینتندو اگر آن پایین صفحه این ریجنها را چک کنید، اسم «برگسالا» را به عنوان بخشی از اطلاعات کپیرایت میبینید. این ارتباطی رسمی است؛ کودکان به دفتر مرکزی واقع در خروجی جنوبی بزرگراه گوتنبرگ سفر میکنند تا فقط سر لولههایی که ماریو از آنها میپرید را لمس کنند.
آنجا یک موزه نینتندو است، یا شاید هم معبدی در دل لابی برگسالا که با عکسی از جوانی برگستن، غرق در انبوهی دستگاه گیم اند واچ تزئین شده است. در دفترش، یک اِسکچ امضاشده ماریو توسط شیگرو میاموتو قرار دارد که دستخط او مطابق با فونت معروف ماریوست و نوشتهشده: «برای آقای برگستن!». این فقط یک نشانه از کاری نیست که نینتندو برای برگسالا انجام داده. بالعکس. از خیلی جهات، سوئد از طریق برگسالا تبدیل به یک زمین تمرین در بازار غرب برای نینتندو شد؛ یک موفقیت عظیم اولیه که ثابت کرد که تقاضا برای محصولات میاموتو و گونپِی یوکوی در خارج از مملکتشان وجود دارد. همه اینها فقط روی یک چیز بنا شد؛ به بهترین طریق ممکن روی یک دروغ.
وقتی نینتندو خیالش از این بابت راحت شد که با یک فروشنده عادیِ سرسخت سوئدی سر و کله نمیزند (گرچه داشت همین کار را میکرد)، برگستن ۲۵۰ مدل اولیه گیم اند واچ را سفارش داد و نمیتوانست آنها را عوض کند. خودش میگوید:«فروختن آنها خیلی خیلی سخت بود.» بخشی از مشکل این بود که چقدر به خودی خود، یک بازی گرانقیمت است؛ آن هم در بازاری که مردم به خرید اینجور چیزها عادت ندارند. خود محصول هم مسئله بود. شاید اولین دور از گیم اند واچها، برگستن را شیفته خود کرده بود اما هیچ تضمینی نبود که بر عموم مردم سوئد هم چنین تأثیری را بگذارد.
این شاید پایان ماجرا بود تا اینکه یکی از دوستان برگستن، از تعطیلاتش در هنگکنگ بازگشته بود و به عنوان سوغاتی، یکی از این دستگاهها را آورده بود. با صفحهای عریض، زمینهای رنگی و یک تَلق طلایی شیکتر، تأثیر خیلی بهتری در برخورد اولیه میگذاشت. میگوید:« وقتی که آن بازی را دیدم... خیلی بیشتر از سری اولیها تحت تأثیر قرار گرفتم چون که خیلی بهتر به نظر میرسید.» همین کافی بود تا قانعش کند که در مسیر درستی قرار داشت: «تصمیم گرفتم که بروم ژاپن و این مسئول پاسخ به فکسهایم را ملاقات کنم.»
چیزی که در ادامه میآید، بیشتر حس یک کمدی صحنهای را میدهد تا یک داستان موفقیت تجاری: فروشنده کلهشق ما، برگستن، هماهنگ کرد تا هم با مسئول دفتر صادرات نینتندو در توکیو ملاقاتی داشته باشد و هم با مسئول دفتر مرکزی در کیوتو. از آنجا که هنوز پولدار نبود، «ارزانترین بلیتها» را رزرو کرد. در مجموع فقط دو روز زمان داشت تا از دو شهری که با آنها ناآشناست، دیدن کند. اگر چیزی خطا پیش میرفت، باید با انگلیسی آن را بیان میکرد؛ زبان دوم خودش و شاید زبانی که اصلاً ژاپنیها به آن حرف نمیزدند.
بعد، روز قبل از پرواز، موتور یک هواپیما به مدل «مکدانِل داگلاس دیسی-۱۰» از کار افتاد. این اتفاق به فاصله دو سال بعد از یک سانحه مرگبار هواپیمایی رخ میدهد؛ آن هواپیما هم دیسی-۱۰ بود و مشکل موتور داشت. سرتاسر جهان، تمام مدلهای دیسی-۱۰ برای یک روز حق پرواز نداشتند تا معاینه فنی بشوند. (که یک روز برای معاینه، کم به نظر میرسید.) با این اوصاف، مدل هواپیمایی که برگستن رزرو کرده بود، چه بود؟ حدس بزنید!
اول به دفتر توکیو زنگ زدم و انگار اونجا یک ماشین جوابگو داشت چیزهایی میگفت که سر در نمیآوردم. بعد زنگ زدم به دفتر کیوتو و اونجا هم ماشین جوابگوی دیگهای بود که آن را هم نمیفهمیدم. به پذیرش هتل زنگ زدم و ازشون خواستم که «میشه با این شماره تماس بگیرید و به من بگید که دارند چی میگن؟» هتلدار یک دقیقه بعد زنگ زد و گفت:« اونها دارند میگن که امروز تعطیلات ملی ژاپنه و تعطیلاند.»
او از دو روز، به یک روز و سپس به هیچی رسیده بود. مگر اینکه یک چیز دیگر امتحان میکرد؛ وگرنه این همه راه را برای هیچی سفر کرده بود و فرصتش برای ملاقات فردی از نینتندو از دست میرفت. از یک درخواست قانونیِ امتحانشده مدد جست؛ یک دروغ کوچک گفت و هواپیمایی ژاپن را مجاب کرد که مدت سفرش را افزایش دهند: «من مجابشون کردم که این یک مورد فوریه و این تقصیر من نبوده و از اینجور چیزها.» و جواب داد و فقط دوشنبه را داشت تا به قول خودش «زوری به کیوتو برسد». پس از جا ماندن تقریبی از قطاری که قرار بود او را به آنجا برساند (گفتم که این یک کمدی بود!)، بالأخره رسید؛ بدون هیچ برنامهای جز اینکه یکی را حداقل پیدا کند تا با او حرف بزند.
- همیشه با خودت هدیه ببر؛ آن هم نباید یک چیز چوبی باشد یا غیره. فقط و فقط کریستال. این تنها چیزیست که باید بخری.
- لاس نزن؛ منظورم این است که در فرهنگ غرب، در مورد خیلی چیزها آسمان و ریسمان میبافیم. در فرهنگ ژاپنی، شما نباید زیادهخواه باشید. باید روی چیزهای مهم تمرکز کنید تا آنها را بدست آوریم.
- سعی کن که برای ناهار دعوتت کنند؛ یا حتی شام، چه بهتر!
- شما هیچوقت آدمهای درست را ملاقات نمیکنید؛ چون که آنها دور خود یک دیوار مراقبت میکشند. شما یک فرد جانبی را ملاقات میکنید. شما باید آنقدر ادامه دهید تا با فرد مناسب بالأخره ملاقاتی داشته باشید.
برگستن، سهواً قانون شماره چهار را دور زده بود؛ با انتخاب یک شرکت هواپیمایی که هواپیماهایش غالباً موتورهای وحشتناکی داشت و یکراست به کیوتو سفر میکرد. داشت به من میگفت که سه قانون دیگر را در اولین مذاکره بزرگش با نینتندو زیر پا نگذاشته بود.
داشت روشن میشد که این کلاً یک حرکت برگستنی بود، اولین کارش این بود که به مدیر دفتر صادارات بگوید که او سرزده در شهر است و بخواهد که یک تُک پا تا دفتر هم بیاید. جواب میداد و نظر مدیر دفتر هم جلب شده بود. «خودش میگفت که من خوششانسم، چیکار باید میکردم؟ مجبور بودم.» سپس، مذاکرات از راه رسید. قانون شماره دو را یادش نبود، لاس نزن! برو سر اصل مطلب. اول از همه، حق توزیع سوئد را خواست، بعد حق توزیع در اسکاندیناوی را، بعد حق توزیع در کل اروپا را. یادتان باشد، این مردی بود که فقط یک مغازه فروش محصولات الکترونیکی داشت؛ اما به عنوان صاحب یک شبکه توزیع وسیع «تظاهر» میکرد.
حتی از این هم بهتر شد. ناهار را بهخاطر یک شام سهساعته، بیخیال شدند. در واقع شام و نوشیدنی. «او خیلی مست کرد، منظورم اینه که جفتمون مست کردیم (...) پس خیلی هم هوشیار نبود وقتی که من رو تو هتل جا گذاشت.» این یک چیز شاهکار را پایهگذاری کرد: قانون شماره یک.
«گفتم که من برای شما یه هدیه کوچولو دارم. خوشحال میشم اگر تقبلش کنید. به من لطف میکنید.» به مدیر دفتر، بسته را تقدیم کرد که او هم آن را فوراً باز کرد. یک زیرسیگاری کریستالی کوچک بود. «وقتی که از ماشین پیاده میشدیم، به من گفت که "حله، کارت راه میافته سوئدی".»
آن دروغهای مصلحتی، درخواست قلدرانه برای همکاری، آن قوانین، و شاید مهمتر از همه، الکل، به تصمیمی منتهی شد که صنعت گیمینگ را عوض کرد. سپس یک ضربه ناگهانی خورد. «او گفت که یادت باشد، کمترین تعدادی که میتوانی سفارش بدهی، ده هزار دستگاه است.» برگسالا ماه پیش، فروختن دویست و پنجاهتا گیم اند واچ را سخت میدید و حالا این بدون احتساب پولی است که در میان بود. «ده هزارتا. معادل صدهزار یورو و این پول خیلی زیادی برای یه فروشنده کوچک رادیو بود.»
برگستن به خانه برگشت و با بانک «مذاکرات خیلی خیلی سخت» را گذراند و ده هزارتا گیم اند واچ جدید سفارش داد. بعدش، چون که اوه برگستن بود به هر حال، سفارش را تا سیهزارتا هم بالا برد و حقیقتاً دلیلش را هم نمیگوید.
کریسمس ۱۹۸۱، تقریباً یک سال مانده به سفرش به سنگاپور، بالأخره کارش به سوددهی رسید. به حساب تعطیلات و هیجان آن نگذارید، تازه شروع کار بود. آن سیهزار دستگاه به سرعت فروخته شد. در سه ماهه اول سال ۱۹۸۲، برگستن گفت که کمپانی ۱۸۰ هزار دستگاه فروخت؛ در یک ماه.
برگستن و نینتندو، هر دو خوب میدانستند که به سمت پیروزی قدم برمیدارند. در ژوئن سال ۱۹۸۲، دوباره به ژاپن بازگشت و نینتندو به او مدلهای جدید دو صفحه نمایشه گیم اند واچ را نشان داد که نسخههای سادهتری از دانکی کانگ را شامل میشد. دانکی کانگ همان ماشین پولسازی اختراع میاموتو بود که همزمان با موفقیتهای اولیه برگستن، در همهجا مثل بمب میترکید. خیلی روشن بود که همه چیز از همان ابتدا چقدر چفت و جور شده بود.
هر چه موفقیت برگسالا افزایش مییافت، رفاقتش با نینتندو هم بهتر میشد. «من سالی سه بار رو به نینتندو میرفتم یا تقریباً همین حول و حوش. هر دفعه اونها قیمت را میآوردند برایم پایینتر، شاید فقط صد یِن اما باعث میشد سفر کردن بیارزد.»
تا اوایل ۱۹۸۳، برگسالا، یک میلیون و هفتصد دستگاه در سوئد فروخته بود. برای اینکه حساب کار دستمان بیاید، باید یادآوری کنم که چقدر سوئد کوچک بود؛ حوالی ۱۹۸۳، جمعیت کشور به ۸.۳ میلیون نفر میرسید. برگستن بیشتر در این مورد برای من گفت. هدف تجاری برگسالا، منحصراً روی پسربچههای هفت تا دوازده ساله متمرکز بود. با رجوع به آمار سرشماری سوئدیها، تقریباً ۳۳۶ هزار پسربچه با این سن در آن زمان زندگی میکردند. برگستن میگوید: «اگر هدف تجاری رو در نظر بگیری، میشه گفت که تقریباً هر بچه، پنج نسخه داشت.» محاسباتش خطا نمیرفت.
در قیاس، برگستن مدعی است که آلمان (با ۶۱ میلیون جمعیت در ۱۹۸۳)، در طول یکسال، اندازه یک ماهِ سوئد فروخت. اثبات راستی این مدعا آسان نیست، نینتندو آمار رسمی را عرضه عمومی نمیکند و به درخواست من واکنش نشان ندادند ولی واضح است که عملکرد سوئد، بالاتر از حد انتظار بود. اما بعد، در سال ۱۹۸۳ بود که فروش گیم اند واچ در سوئد متوقف شد.
شاید انتظار دارید که در این نقطه از داستان، از صعود به نزول برسیم؛ هر چه باشد، سال ۱۹۸۳ برای صنعت ویدئو گیم فاجعهبار بود. اما خب، در اشتباهید. در حالی که اروپا به گیم اند واچ علاقه نشان میداد، به خودِ نینتندو بیتوجه بود. برگستن رفتهرفته مشکوک شد که کمپانیای که باعث و بانی موفقیتش شده، فقط در السیدی گیمز خلاصه نمیشود. او ارتباط خود را با وجود رکود حفظ کرد. حتی با وجود اینکه نینتندو چیزی برای نمایش نداشت، برگستن به آنجا سر میزد. گفت:« فکر کنم که آگوست سال ۱۹۸۳ بود که برای اولینبار به من فامیکام (در ایران معروف به میکرو) را نشان دادند.»
کنسول خانگی برجسته نینتندو ماه قبلش در ژاپن عرضه شده بود و هنوز هیچی نشده، یک موفقیت عظیم بود. برگستن چند نمونه از آن و یک تلویزیون با قابلیت خروجی دادن برای کنسول را به خانه برد. قانع شد که که این کنسول هم یک گیم اند واچ دیگر برای او خواهد بود. این بهخاطر واکنش پرسنل شرکتش بود:« همه پرسنل ما صبح زود اومدند و ظهر هم برای ناهار نرفتند و تا عصر، دیروقت، موندند و فقط بازی کردن و بازی کردن و بازی کردن.»
برگستن همچنان سر میزد، همچنان التماس میکرد. در ۱۹۸۴، نینتندو به آنها یک نسخه ابتدایی از «سوپر ماریو» را نشان داد. (خودش میگوید که مطمئن است اولین خارجیای بود که آن را میدید.) و حتی بعد از آن، بیشتر التماس میکرد. «ما همهاش به آنها میگفتیم که ما هم باید کنسول خانگی داشته باشیم، ما هم باید کنسول خانگی داشته باشیم.» کار به نقطهای کشیده شد که نینتندو میخواست از شر او خلاص شود اما به ناگهان، نظرش تغییر کرد.
برگستن، ملاقاتی که با آنها داشت را نقل قول میکند: «شما تنها کشوری در اروپا هستید که ما به آن علاقهمندیم.» این را در سال ۱۹۸۵ به او گفتند. «ما آمادهایم تا یک فامیکام مخصوص به کشور شما، بسازیم.» همسان با طراحی فامیکام عرضهشده در ژاپن اما با ولتاژ و کابلهای مخصوص سوئد.
این صحبت بینتیجه نبود؛ برگسالا بین پنجهزار تا دههزار نسخه سفارش داد که پذیرفته شد. (برگستن دقیقا یادش نمیآید چقدر، چون که معامله جوش نخورد) اواخر آن سال، وقتی که آمریکا کنسول مخصوص خود را گرفت، نظر نینتندو عوض شد. آنها میخواستند که یک کنسول NES مشخص و مخصوص اروپا بسازند؛ متناسب با بازاری متفاوت. با یک نگاه به گذشته، برگستن میگوید که این تصمیم درستی بود. اما این حس را میداد که فقط او میتوانست نینتندو را به کاری مجبور کند؛ ولو اینکه نادرست باشد.
هر چه ثروت و قدرت نینتندو افزایش مییافت، با خیال راحتتر در غرب فعالیت میکردند. نینتندو آمریکا (در سال ۱۹۸۰ با هدف پولسازی تأسیس شد) به پرچمدار اصلی صنعت تغییر شکل داد. نه خیلی بعدتر از آن، با یکی دیگر از ایدههای ناب تجاری برگسالا همگام شدند:« ما نینتندو کلاب را راهاندازی کردیم و اونها هم از ما کپی کردند.»
وقتی که NES در اروپا عرضه شد، برگسالا یک گروه وفاداری ساخت؛ نینتندو ویدیو کلاب. راهی برای ارتباط با کودکان تا از بازیهای آینده و تاریخهای عرضه آگاه شوند و به طرز اجتنابناپذیری، فشاری میشد بر فروشگاهها تا بازیهایی را تهیه کنند که بچهها سراغشان را میگرفتند. اعضا کلوب تشویق میشدند که از خردهفروشها قبض پیشخرید بگیرند و بروشورهای کمیکبوک مانند برگسالا حاوی تصاویر بازیهایی بود که امروزه همه طعم نوستالژی دارند. این موفقیت فوقالعادهای بود.
اصلاً جای غافلگیری ندارد که بعد از ملاقات با موسس نینتندو آمریکا، مینورو آراکاوا، نینتندو کلوب آمریکا ناگهان راه افتاد که با پشتیبانی محکم نینتندو موفق شد. برگستن خیلی متواضع بود که بگوید کمپانی و موفقیتش برای گسترش ناگهانی و پُرسود حوزه کاری نینتندو در غرب چقدر الهامبخش بود؛ اما کلوبش ثابت میکرد که چقدر نینتندو توجه به خرج میداد.
جاهای دیگر، تأثیر برگسالا راحتتر قابل تشخیص است. شعبه اروپایی نینتندو، سال ۱۹۹۰ تأسیس شد و با خیال راحت شروع کردند به احداث شعبهها در کشورهای اروپایی جز یکجا؛ اسکاندیناوی. این نشانه احترامی بود که برگسالا در اختیار داشت و نه تنها باعث شد که نینتندو پیشنهادات سودآور کمپانیهای دیگری را برای نمایندگی رد کند، بلکه برگسالا را تشویق کردند که کل توزیع منطقه اسکاندیناوی را دست بگیرد. در روزهای ابتدایی، نینتندو فقط با شرکتهای توزیعکننده شخص ثالث در غرب همکاری میکرد. امروزه روز، برگسالا تنها شرکت مستقلی است که به عنوان توزیعکننده محصولات نینتندو در جهان فعالیت میکند.
در متن این عملیات جهانی، برگسالا واقعاً دیگر هیچ قرارداد مستقیمی با خود شعبه ژاپنی نینتندو ندارد اما برگستن همچنان با آشنایانش در آنجا تماس میگیرد و به آنها تولدشان را تبریک میگوید و هر سال به آنها سری میزند تا در ارتباط باشد. من دوست دارم هنوز تصور کنم که او بدون اطلاع قبلی و سرزده مثل روزهای قدیم، به آنجا میرود. او به من میگوید که این یک تاکتیک تجاری است اما من حس میکنم این بیشتر از سر رفاقت است. او شاید دروغی گفته باشد تا به تجارت با نینتندو وارد شود اما نکته اصلی این است که این کار از سر عشق و علاقه بود. او از اولین کنسولهای دستی، طرفدار نینتندو بود و هنوز هم همان است که بود. نینتندو این عشق را دید و به او در اِزای آن، وفاداری برگرداند.
سیگورگیرسون به نقطهای رسید که برگستن را به سمت سازنده دیگری کشاند؛ زونیک. (که این اواخر بازی گوست جایِنت را بیرون دادند) و برگسالا نصف سهام آنها را هم خرید. جفت سازندهها این اواخر، حق درآمد نشر کارهای خود را به دست گرفتند، با این حال همچنان برگسالا نصف سهام را صاحب است. سیگورگیرسون یکبار پرسید که چرا برگسالا همیشه پنجاه درصد یک کمپانی را صاحب میشود، جای اینکه ۵۱ درصد را بخرد؟ برگستن اینطوری جواب میدهد:« اگر ما پنجاه و یک درصد کمپانی شما رو بخریم، شما حق نظر ندارید. شما احساس احمقها رو خواهید داشت و اگر هم ما چهل و نه درصد رو بخریم، اونوقت ما احمق میشیم. شما که نمیخوای با احمقها کار کنی که؟»
این احترام دوجانبه، این حس که با یکی همتراز خودت کار میکنی، حتی او را دست هم میاندازی، همه اینها از سالها همکاری با نینتندو میآید؛ با این تفاوت که حالا برگسالا صاحبکار بزرگ است و به افراد پاییندست کمک میکند.
افراد بیشتری وجود دارند که داستان مشابه به این را تعریف میکنند و حتی عجیبتر آن که، این داستانها را تعریف میکنند و نمیدانند که همه این ماجراها زیر سر اوه برگستن بود. این دیوانهکنندهست که به اندازه موفقیتی که آن دروغ کوچک در ۱۹۸۱ داشت، فکر کنیم؛ یک پروانه در حال پرواز که بالهایش از کاغذ فکس ساخته شده و از قضا، به طرز اجتنابناپذیری، این بالزدن هم روی من تأثیر گذاشت.
در سال ۲۰۱۷، وقتی این مصاحبه را به پایان میرساندم، از اوه خداحافظی کردم و عازم فرودگاه گوتنبرگ شدم. در حالی که منتظر پروازم بودم، شروع به نوشتن پیشنمایش عنوانی کردم که به من سپرده شده بود؛ برای سوپر ماریو ادیسه. وقتی که مینوشتم، احساسی و غرق در زمان شدم که وقتی سرم را بالا گرفتم، پروازم را از دست داده بودم.
و سپس به عالم واقعیت برگشتم. باید همچنان یک هواپیما به سمت خانه میگرفتم. تصمیم گرفتم که از مردی که تمام عصر را با آن صحبت میکردم، تکنیکی قرض بگیرم. پشت صف گیت خط هوایی ایستادم و وقتی که به جلو رسیدم، به آنها گفتم که امروز باید به خانه بروم و فوری است، باید بلیتم را مجانی عوض کنند. اگر او میتوانست در سال ۱۹۸۱ این کار را انجام بدهد و با آن، یک امپراتوری سودده تجاری راهاندازی کند، پس من هم میتوانم یک سفر به فرودگاه لوتون را فراهم کنم.
البته که این جواب نداد، من اوه برگستن نیستم.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
کاری با نگارش متن ندارم اما واقعا از این مقاله خوشم آمد و برام جالب بود
مرسی از مترجم
ممنون از شما.
و عجیبه برام چون از این مطلب خوشتون اومده، دیسلایک خوردید!
متن رو که خوندم مغزم تسمه تایم پاره کرد :| تا دو ساعت داشتم جیغ میزدم :| این چه نگارشیه برادر من حتی 1 جملشم متوجه نشدم :|
بسیار عالی و متشکر
خواهش میکنم.
عالی بود
ممنون
سپاس از وقت شما.
خیلی ترجمه افتضاحی بود
سلام.
حتماً اون جایی که به مطلب ضربه زده رو بهم نشون بدید.
این مطالب برای شما کاربران فراهم میشه و به کمک شما بهتر خواهد شد.
ممنون از اشتراک نظر.
چیزی که می تونم بگم این که نگارش متن افتضاح بود
سلام. سعی کردم روان باشه و به زبان مبدأ هم وفادار باشم. حتماً اگر جایی این کمبود رو داشته، بهم اطلاع بدید و کمکتون رو دریغ نکنید.
ممنونم.
هیچوقت نامید نشو
حتماً. مطالب ترجمه ی دیگه ای هم خواهم داشت و تلاش میکنم باکیفیت تر باشه.
ممنون از شما.