نقد سریال کرگدن – کرگدن را تا کدام قسمت دنبال کردهاید؟
سریال کرگدن سعی میکند خردهقصههایی برای تکتک کاراکترهایش داشته باشد تا هم بتواند از یکنواختیِ خود جلوگیری کند و هم با رفت و آمد به گذشته و زمانِ حال قدری پیچیدگی به روایت بدهد. با ...
سریال کرگدن سعی میکند خردهقصههایی برای تکتک کاراکترهایش داشته باشد تا هم بتواند از یکنواختیِ خود جلوگیری کند و هم با رفت و آمد به گذشته و زمانِ حال قدری پیچیدگی به روایت بدهد. با وجود اینکه سریال در بعضی خردهقصهها، تعلیق نسبتا خوبی در مخاطب ایجاد میکند اما نقطه ضعف بزرگتری وجود دارد که هنوز آن را رفع نکرده؛ نقطه ضعفی که باعث میشود مخاطبان، میلشان را برای دیدنِ ادامه سریال تا حدی از دست بدهند. ویجیاتو را در نقد سریال کرگدن همراهی کنید.
قسمت 6ام: رمانتیکگراییِ بیرویه
قسمت ششم با مقادیر زیادی از احساساتِ غلیظ آغاز میشود که در اجرا نمیتواند باعث همذاتپنداری مخاطب شود و تا حد زیادی تصنعی از کار درآمده است. اینکه فیلمنامهنویس میخواهد ارتباط کیانا و افشین را به مرحله بالاتری برساند ایده خوبیست اما اینکه میخواهد شخصیت افشین را با یک تناقض روبهرو کند قطعا ایده خوبی نیست.
درست است که حتی کاراکترهای منفی نیز میتوانند رگههایی از خیرخواهی و انسانیت داشته باشند اما معمولا این انسانیت با منافع شخصی، خانوادگی و کاری عجین شده است. افشین در قسمتهای قبل میرفت که به یک کاراکتر منفی یا ضدقهرمانِ قابل اعتنا تبدیل شود اما دیالوگهای کاملا رو و واضح درباره رد شدن از انسانها و از سوی دیگر کار خیرخواهانه غیرمنتظره و عجیباش (آن هم دقیقا زمانی که کیانا شاهد این اتفاق است) در قسمت ششم، باعث میشود که بیشتر به کاراکتری متناقض تبدیل شود و نه کاراکتری چندوجهی.
این موضوع که کیانا به دلیل یک کنجکاوی و میل درونی، افشین را زیرنظر دارد و سعی میکند اعتقادات او را بسنجد، میتوانست با دیالوگهای خوب و یک خرده قصه حسابشده، به یک شروع گرم برای قسمت ششم تبدیل شود اما نشد. این عجله زیادِ فیلمنامهنویس در نوشتن صحنه و دیالوگها در ادامه نیز به چشم میخورد. هر چند که ایده کاظی درباره ورود به مقر مافیا، خوب و به موقع است اما قصه تارا (باز هم یک فلاشبکِ دیگر) مخاطب را خسته میکند.
مخاطب پیش خود میگوید: « وای! بازم رفت به گذشته». این فلشبک میتوانست با یک دیالوگِ خوب، به راحتی برای مخاطب قابل درک جلوه کند. قصه تارا به گذشته دانیال مربوط میشود و ایده کاظی نیز درباره کاری است که فقط دانیال از پساش برمیآید. پس چرا فیلمنامهنویس از دیالوگهایی که میتوانستند این اتصال بین حال و گذشته را ایجاد کنند پرهیز میکند؟ میتوان گفت بعد از احساساتگرایی، نبود دیالوگهای تعیینکننده نیز به این قسمت ضربه زده است.
(آغاز خطر اسپویل) دانیال به شیوهای غیرمنطقی به تارا وابسته است در حالیکه تارا تنها یک اسب است، حتی اگر از بچگی با دانیال بزرگ شده باشد. میتوان بخاطر بیماریِ چنین اسبی غصه خورد ولی اینکه آن اسب سبب شود کل زندگی ورزشیِ دانیال که آن همه برایش زحمت کشیده بر باد برود، زیادهروی است.
نصف قسمت ششم هم به غصه خوردن دانیال برای اسب سپری میشود و به همین دلیل اثرش را از دست میدهد. از سوی دیگر قصه تارا هیچگونه چالش و تضادی به لحاظ تصویری ندارد. بهتر بود که دانیال از اسباش بخواهد که مقاومت کند و خود او هم در مسابقه از همه تواناش مایه بگذارد تا در نهایت یک تضاد زیبا بین مسابقه و پیروزی دانیال و از آن سو جان کندنِ اسب ایجاد شود. اما طبق معمول فیلمنامهنویس به جای این کار، احساساتگراییِ ترحمانگیز را انتخاب میکند (پایان خطر اسپویل).
میتوان گفت اگر قسمت ششم با ورود دانیال و دوستاناش به دهکده مافیا به پایان نمیرسید، امکان نداشت مخاطبان کوچکترین رغبتی به دیدن قسمت هفتم پیدا کنند، البته به شرطی که مخاطبان بتوانند قسمت ششم را تا پایان ببینند.
قسمت 7ام: کاظی دیگر باهوش نیست؟
در این قسمت خردهقصهای درباره گیسو وجود دارد که میتوان گفت خوب از کار درآمده و تا حدی آشکار میکند که علت خصومتهای گیسو و مادرش چه بوده و از کجا آغاز شده است. به نظر میرسد که هر چقدر قصه دانیال غیرقابل باور بود، قصه گیسو حتی کنجکاوبرانگیز است و وجه دیگری از کاراکتر او را بازگو میکند.
اما نکته اینجاست که چرا باید در وسط ماجرا، ناگهان به سراغ قصه گیسو برویم؟ در قسمت ششم بیشترِ داستان بر دوش دانیال بود و فلاشبک به گذشته او میتوانست توجیهپذیر باشد. اما اگر قصه گیسو را از قسمت هفتم برش بزنیم و در قسمت سوم یا پنجم بگذاریم، هیچ اتفاق خاصی نمیافتد و این نشان میدهد که برای بازگشت به گذشته گیسو، طرح و برنامه حسابشدهای وجود نداشته است.
درباره دهکده مافیا نیز طرح و توطئه خاصی وجود ندارد. (آغاز خطر اسپویل) گیسو به شیوهای آشکار مشغول گشتن میشود. افشین که قبلا چهره دانیال و گیسو را در چالش کرگدن دیده، به راحتی نقشه آنها را متوجه میشود. رها که در این دو قسمت به طور کامل رها شده است، به دستشویی میرود اما نقشه خاصی ندارد، حتی شوقی اضافی هم برای یافتنِ معشوقاش از خود نشان نمیدهد. افشین جلوی چشم آن همه نگهبان و بادیگارد، توسط دانیال به بیرون از دهکده برده میشود. افشین مکان بسیار دقیقِ سهیل را لو میدهد (پایان خطر اسپویل).
این همه طرح و توطئهای است که فیلمنامهنویس برای چنین ماجرایی به کار گرفته است. وقتی افشین به ظاهر با کاظی و دوستانش همکاری میکند، هیچکدام از رفقا از خود نمیپرسند که چه دلیلی دارد افشین جای یکی از شرکایش را لو بدهد؟ حتی متوجه نیستند که چرا یک مافیای ثروتمند بخاطر 65 میلیون پول باید اینطور خودش را خوار و خفیف کند. غیر از آن است که افشین نقشهای در ذهن دارد؟ غیر از این است که افشین با پای خودش به خارج از محوطه دهکده آمده است؟
رها درباره افشین به دوستانش میگوید:«این آدم خطرناکیه..دو تا دختر تو ماشینه» و در عین حال آنقدر به افشین اعتماد دارند که به حرف او عمل میکنند. چطور ممکن است که کاظیِ باهوش و دوستانش تا این حد خنگ شوند. از سوی دیگر اگر دانیال و دوستانش نقشه ورود به دهکده را نمیکشیدند، افشین نیز نقشهای برای آنان نداشت. پس چطور به ناگاه این دوستان آنقدر مهم میشوند که افشین را ناچار به یک سفر کاری میکنند؟
منطق حکم میکرد که افشین خودش را به نادانی بزند و بگوید نوید را نمیشناسد یا بگوید نوید به شما نارو زده و مافیا در این موضوع هیچ نقشی ندارد. ارتباط کیانا و افشین هم در این قسمت چالش خاصی ندارد.در قسمت هفتم دیگر کیانا به انسانیت و سرنوشت آن پنج نفر فکر نمیکند و به طور کاملا برده ارباب است. حتی سوال اضافی هم نمیپرسد؛ یک تابع تمام عیار.
قسمت 8ام: یک کاراکتر فرعیِ خوب
قسمت هشتم با آنکه در بعضی بخشها استفاده خوبی از دوربین دارد – هم در فلاشبکِ مربوط به کاظی و هم صحنه ورود به ویلا- و تا حدی بار را از دوشِ فیلمنامه برمیدارد، اما چون به طور طبیعی بر خطاهای قسمت هفتم بنا شده است، در نتیجه به چاهی عمیق فرو میرود که بیرون آمدن از آن دیگر آسان نیست.
اکیپ دوستان دقیقا به همان جایی میروند که افشین اراده کرده است؛ بدون آنکه اندکی فکر کنند. تازه در دلِ جنگل تاریک است که کمی مردد میشوند، البته همن هم بخاطر مشکوک بودنِ بسیار زیادِ قضیه نیست. ناگفته نماند که نکته جالبتوجهِ سریال در قسمت هشتم، مربوط به کاراکتری به نام جابر است؛ یک مشاور املاکِ سمج و بانمک که خیلی زود شخصیتپردازی میشود، آن هم زمانی که بعضی کاراکترها خیلی وقت است کوچکترین حسی در مخاطب ایجاد نکردهاند.
جمعبندی:
ونوشه در این سه قسمت به کل از سریال حذف شده است و آن یک دقیقهای هم که حضور دارد تاثیری در سریال ندارد. انگیزه مافیا نیز از چالش کرگدن، همچنان در هالهای از ابهام قرار دارد. نوید نیز بعد از حضورش، نه تنها ذرهای به اطلاعات مخاطبان اضافه نمیکند بلکه تصویر نسبتا مثبت خودش در فلاشبکها را نیز از بین میبرد.
قطعا نوید با توجه به گذشتهای که از او میبینیم، یک مردِ پولدوستِ شیاد نیست اما اینکه فیلمنامهنویس هیچگونه نشانهای از آن آدم، در نویدِ فعلی باقی نگذاشته –حتی در خلوتهایش- باعث شده که هیچگونه حسی به این کاراکتر نداشته باشیم.
در اینجا است که فیلمنامهنویس فکر میکند با غافلگیریهای عجیب و غریب میتواند سریال را پیش ببرد، اما باید از خودش بپرسد که آیا مخاطب پایِ سریالی که کاراکترهایش قابل همذاتپنداری نیستند، مینشیند؟ آیا مخاطب مایل است سرنوشت کاراکترهایی را دنبال کند که به راحتی به دامِ نقشههای مافیا میافتند؟ آیا مخاطب سریالی را که نصف کاراکترهایش، انگیزه درست و روشنی از نقشههایشان ارائه نمیدهند، دنبال میکند؟ قطعا شنیدنِ نظر مخاطبان بهتر میتواند ما را به جواب برساند.
نقد سریال کرگدن – پوستی نه چندان زمخت (نگاهی به قسمت اول)
نقد سریال کرگدن- گاهی خوب، گاهی بیرمق (نگاهی به قسمت دوم و سوم)
نقد سریال کردگدن- کولهباری از سوال (نگاهی به قسمت چهارم و پنجم)
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.