نقد فیلم The Aftermath – مداوای قلبِ تخریب شده
فیلم عواقب محصول مشترک امریکا، انگلیس و آلمان است. موضوع از این جهت جالب و کنجکاو برانگیز است که میبینیم دشمنانِ دهه چهلِ میلادی درباره جنگی خونبار، فیلمی مشترک ساختهاند. پس همنشینی این سه کشور ...
فیلم عواقب محصول مشترک امریکا، انگلیس و آلمان است. موضوع از این جهت جالب و کنجکاو برانگیز است که میبینیم دشمنانِ دهه چهلِ میلادی درباره جنگی خونبار، فیلمی مشترک ساختهاند. پس همنشینی این سه کشور برای ساخته شدنش، اصلا بی معنی نبوده و پایِ قصه خاصی در میان است. اگر فکر میکنید با فیلمی کاملا عاشقانه طرف هستید بدانید که خیلی هم اینطور نیست. ویجیاتو را در بررسی فیلم The Aftermath همراهی کنید.
- کارگردان: James Kent
- نویسندگان: Joe Shrapnel, Anna Waterhouse
- بازیگران: Keira Knightley, Ned Wills, Pandora Colin
خون آلمانی ها به اندازه انگلیسی ها سرخ است؟
از آنجایی که فرمانِ سینمای امروز بیش از همه، در دستان متفقینِ دیروز است (امریکا، فرانسه، انگلستان)، بیشترین روایت های جنگیاش نیز، به نفع آنها جلو میرود. با اینکه هر دو جبهه در جنگ های جهانی (چه متفقین و چه متحدین) از دایره «حق داشتن» خارج بودهاند، اما باز هم کم نیستند فیلم هایی که با نشان دادن وحشیگری آلمانی ها و قهرمانی های جبهه رقیب، در پی تاریخسازی های مطلوبشان هستند.
در این میان، فیلم عواقب ظاهرا این «چهره ضد آلمانی» را ندارد یا به عبارت دقیق تر، نمیخواهد این موضوع را با همان شیوه های قدیمی به صورت رک و پوستکنده بیان کند. بنابراین در این فیلم اقتباسی (براساس کتاب عواقب از ریجیان بروک) شاهد داستانی هستیم که برای بازسازیِ یک جنگ، از درامی احساسی استفاده کرده است. بعد از بررسی شخصیتها و نقاط عطفِ فیلم، کم و کیفِ این نوع بازسازی را توضیح میدهم.
عصر یخبندان
فیلم عواقب، حضور انگلیسی ها در آلمانِ ویران شده را به تصویر میکشد. یک زوج انگلیسی دونفری میآیند ولی بازگشت دونفرهشان به خانه بعید به نظر میرسد؛ غیبت های طولانی شوهر و وجود یک مرد خوشزبانِ آلمانیhunky Alexander) ) و از همه مهمتر داشتن قلبی پر از نیاز، برای شک کردن ریچل به ادامه زندگی چندساله اش با لوییس کافی است. ارتباط سه نفره فیلم عواقب با پسزمینه جنگیاش، شبیه به فیلم کم نظیرِ بیمار انگلیسی The English Patient است اما با پرداخت و پایانی متفاوت.
ریچل (kiera Knightely) بخاطر ماموریت همسرش لوئیس مورگان (Jason Clarke) مجبور میشود در هامبورگ و در خانه یک خانواده آلمانی ( استفان و دخترش) زندگی کند. یکی از نقطه عطف های فیلم نیز همین است. این وضعیت برای ریچلِ انگلیسی بسیار بسیار سخت است همانطور که برای دخترِ نوجوان آلمانی سخت است که خانه اش را با انگلیسی ها قسمت کند آن هم زمانی که مادرش را در جنگ از دست داده است.
در مقابل زنان اصلی فیلم، مردان فیلم هستند که راحتتر با قضیه کنار آمده اند. شوهر ارتشیِ ریچل این موضوع را چیز وحشتناکی نمیداند و گویا قراری بین او و استفانِ آلمانی برای یک زندگی موقتیِ مسالمت آمیز گذاشته شده است.
از آنجایی که ارتباط مردانِ فیلم در همین قراری که کامل و دقیق هم نمی دانیم چیست، خلاصه میشود این سوال برایمان باقی میماند که چرا لوییس باید تا به این حد به استفان اعتماد داشته باشد. اینکه مرد آلمانی، نازی نیست و با آشوبگران میانه ای ندارد، دلیل کافی برای اعتماد یک ارتشی سخت گیر و دقیق به یک آشنای دور نیست. نویسنده های فیلم این موضوع مهم را پیش فرض قرار داده اند درحالیکه باید قانعمان میکردند.
در واقع هیچ ارتباط دوطرفه یا کنش و واکنشِ قابل توجهی بین لوییس و استفان در هیچ کجای فیلم رخ نمیدهد. حتی وقتی در نهایت منتظریم که شوهر در برابر بیگانهی متعرض فریادی از خشم بزند یا با او درگیر شود یا حداقل حرفی سنگین نثارش کند، با یک جمله «فقط برو» کار را تمام میکند. ضعیفترین رابطه دوطرفه فیلم هم متعلق به آنهاست.
کنار هم قرار گرفتنِ یک زوج با روحیات متفاوت به خودی خود بخشی از وزن درام را به دوش میکشد. ریچل مثل خیلی از زنان، شخصیتی احساسی و خواهانِ گرمی بیشتر برای فراموش کردنِ مرگ فرزند است ولی لوییس شخصیتی درونگرا و سردمزاج است که درباره گذشته و احساسش تا زمانیکه مجبور نباشد حرفی نمیزند. در واقع بخشی از کشمکش های بیرونی به همین سادگی از طریق ایجاد تفاوت های پررنگ میان شخصیت ها ایجاد میشود.
مشکل فیلم این است که تا بحرانی شدنِ کشمکش ها پیش میرود اما نمیتواند بحران ها را به نقطه اوج برساند. زمستانی سرد و یخ زده در فیلم عواقب، آدم هایی با فراز و فرود نسبتا کمی تحویلمان داده است. درحالیکه آدمهای فیلم بیمار انگلیسی دقیقا شبیه به همان صحرای گرم و سوزان و گاهی طوفانی، شدیدترین و تکان دهندهترین واکنشها را دارند؛ واکنشهایی که بدون اغراق میتوان گفت اصلا قابل پیشبینی نیستند.
رابطه مثلثیِ فیلم بیمار انگلیسی را میتوان با واژههای التهاب، جوش و خروش و در نهایت انهدام و ویرانی توضیح داد. اما درباره رابطه مثلثی فیلم عواقب، ما نیز مثل ریچل و استفان، استرس خاصی در بیان حقیقت به لوییس نداریم. این «به اوج نرسیدنها» بی شک قدرت فیلم عواقب را کم کرده است.
ملت مغلوب
فیلم نمیگوید یک آلمانی خوب یک آلمانیِ مرده است، اما تقسیم بندی دیگری را ارائه میدهد. آلمانی های فیلم یا نازی هستند و به نفع بشریت است که خونشان ریخته شود یا مانند استفان خنثی و بی طرف هستند. در حدی بی طرف که نه کاری به هیتلر و پیروانش دارند و نه کاری به فقرای بیچاره آلمان که دارند از قحطی غذا تلف میشوند.
استفان فقط یکبار با دهانِ خونی به خانه میآید که دلیلش هم حضور تصادفی اش میان گرسنگان معترض است. دخترش نیز در نهایت میفهمد که اگر از خانه بیرون برود، با یک آلمانیِ درست و حسابی روبرو نخواهد شد.
استفان مالک زمین های بزرگ و باشکوه بسیاری بوده و همه دغدغه اش نقشهکشی و معماری است. تنها یک همسر خوب کم دارد که آن را هم میخواهد از یک مرد انگلیسی بدزدد.
درست است که نویسنده و فیلمنامهنویسان در بخش زیادی از فیلم، لوییس را از دایره همدلی ما خارج نگه میدارند و ما را به استفان و خواسته هایش نزدیک میکنند، اما بنا ندارند ماجرا را به نفع یک آلمانی تمام کنند (آلمان همچنان در سیاست بین الملل «یکِ» به علاوه پنج است).
استفان اگرچه در جنگ بی طرف بوده اما هنوز بیگانه ای است که نباید به هیچ وجه به او اعتماد کرد. تحقیر کردن آلمانها را به راحتی میشود در فیلم حس کرد، وقتی یک خانواده آلمانی مجبور میشود در طبقه پایینی و کوچکترِ «خانه خودش» زندگی کند و انگلیسیها طبقه بالا و بخش بهتر و بزرگتر را در دست گرفتهاند.
فیلمسازانی که اینطور زیرکانه و غیرمستقیم، نگاهشان به دیگر ملت ها را دراماتیک میکنند، بخاطر ایدههای جانبدارانه شان توبیخ نمیشوند چراکه مخاطبان زیادی فکر میکنند با اثری عاشقانه طرفند.
عواقبِ انگلیسی نبودن
شاید در نگاه اول اینطور به نظر بیاید که با یک فیلم ضدجنگی روبرو هستیم و فیلمساز به تبعِ نویسندگان، قصد ندارد نگاه حماسی به چنین جنگِ سیاهی داشته باشد. وجود بعضی دیالوگها یا اتفاقات است که به ما این حس را منتقل میکنند: لوییس از آن دسته مردان جنگی است که به جنگی که کرده افتخار نمیکند و این احساسش را با سرباز جوانش درمیان میگذارد. مرگ هر دو جوانِ فرعی فیلم از هر دو جبهه، در صحنه های پایانی، شبیه به هم است؛ هر دو پوچ و عبث. در فیلم میبینیم که هر دو جبهه عزادارِ رفتهگانشان هستند.
نکته مهم این است که این فیلم با وجود اینکه به جریاناتِ پس از جنگ میپردازد، اما سعی کرده در قالب یک درام احساسی، همچنان میدان نبردی بین انگلیس در قالب لوییس و آلمان در قالب استفان و سرزمین همیشه آفتابیِ انگلیس را در شمایلِ ریچل نشان دهد. در صحنه جشن، ارشدهای نظامی انگلیسی از اعطای درجهی لوییس به دلیل ماموریتهای تماموقت و خستگی ناپذیرش، حرف میزنند.
دقیقا در صحنه بعد لوئیس در هیبتِ یک نجاتدهنده ظاهر شده و شورشی آلمانی را میکشد و دختر آلمانی را در آغوش امنِ خودش میگیرد. بعد از دیدن این سلحشوری در زمستان، قطعا به ذهنمان خطور میکند که: «حقا که این اعطای درجات بر اساس لیاقتهاست». درحالیکه مرد آلمانی یک متجاوزِ شیک و باکلاس تصویر شده، مرد انگلیسی قهرمانی است برای تمام فصلها.
بنابراین در فیلم عواقب، موضعِ فیلمسازان به نفع متفقین است و و در نهایت راه تبدیل شدن به یک «آلمانیِ سر به راه» را به آلمانی های امروزی نشان میدهد و به آنها میگوید اگر انگلیسی ها بعد از اتمام جنگ، همچنان در کشورتان ماندند بخاطر حفظ امنیت خودتان بود.
قطعا اگر فیلم را بدون توجه به جزییات تصویری و داستانیاش نگاه کنیم نمیتوانیم متوجه وجوهِ تماتیک و استعاری فیلم شویم؛ معانی ضمنی و غیرمستقیم اتفاقاتِ فیلم به اندازه معانی واضح و مستقیمشان اهمیت دارد.
از عجایبِ جایِ دوربین
اگر دوربین طرفِ آهو بایستد و با او همراه شویم میخواهیم که از دست شیر درنده فرار کند. اگر با شیر همراه شویم و بچه های گرسنهاش را ببینیم، دلمان میخواهد زودتر طعمهای به چنگش بیفتد. در فیلم عواقب دوربین ابدا به بچه ها و زنان آلمانی نزدیک نمیشود و نهایتش این است که دورادور و از پشت شیشه اتوبوس در کنار ریچل نگاهی گذرا به آنها داشته باشیم. این درحالی است که فیلمساز از پرداختن به ماجرای هولوکاست یهودیان (اتفاقی هرگز در تاریخ آنگونه که میگویند رخ نداد)، شده در حد نشان دادن چند قاب عکس در بازجوییِ استفان کوتاهی نمیکند.
در فیلم بی وفا Unfaithful بخاطر موقعیت دوربین، ما در نیمه نخست فیلم شوهر را به شکلی گذرا می بینیم و حس زیادی به او نداریم اما در نیمه دوم، همذاتپنداری مان به طور کامل به سمت شوهر سوق پیدا میکند. در فیلم عواقب نیز ما نه تنها حسی به لوییس نداریم که حتی برایمان کاراکتری خسته کننده و جاهایی غیرقابل تحمل به حساب میآید. او خیلی وقت بوده که برای همسرش وقت کمی میگذاشته و خود را غرقِ کارش کرده بود.
با همه این حرفها، وقتی در صحنه رقصش با ریچل، از کارهای مخفیانه او مطلع میشود، ما در کنارش می ایستیم چون دوربین اینکار را می کند. یادتان بیاید که وقتی با آنها سوار ماشین میشویم، تمرکز روی لوییس است و دیگر کمتر با ریچل جلو میرویم.
با اینکه زمان زیادی از فیلم باقی نمانده، این جابهجایی ناگهانی دوربین و انتخاب زاویهای جدیدتر برای جلو بردنِ داستان، باعث میشود در کمترین زمان حس کنیم که با همه وجود می خواهیم ریچل به اشتباهش پی برده و پیش شوهرش برگردد. گرهگشایی دقیقا در چنین موقعیتی رخ میدهد. دلایلی که لوییس برای کنارهگیری از همسرش بیان میکند، شاید اگر در موقعیت متفاوتی از این میزانسن و دوربین بود، انقدر سریع قانعمان نمیکرد.
گذشته از داستانِ فیلم، سوال روانشناسانه قضیه این است که چرا آدمها حتما باید در وضعیت وخیمی قرار بگیرند تا یادشان بیاید چیزهایی که دارند همیشگی نیستند و ممکن است از دست بروند. لوییس چنین فکری کرد و تا مرزِ یک تجربه شدیدا تلخ پیش رفت.
سابقه کیهرا کریستینا نایتلی در فیلم هایی مثل آناکارنینا و غرور و تعصب باعث میشود وقتی از حضور او در فیلمی عاشقانه-جنگی مطلع میشویم، خودمان را برای یک بازیِ زیرپوستی و پیچیده آماده کنیم. نایتلی در فیلم غرور و تعصب ترکیبی از غرور، عشق و شرم را به بهترین شکل ممکن در شخصیت الیزابت بنت پیاده میکند. درحالیکه در فیلم عواقب، بیش از عشق، طالب گرمای بدن است و آنجایی که فکرش را نمیکنیم غافلگیرمان میکند و بیپروا ظاهر میشود.
او به عنوان زن گناهکارِ فیلم هیچ گاه همدلی ما را به طور کامل از دست نمیدهد. دلیلش هم این است که فیلمنامه نویسان، ظرایف شخصیتیِ یک زن آسیب دیده را به خوبی برایمان بازگو میکنند؛ بخصوص در رابطه با فرزند مردهاش. دلتنگی های او قطعا با لمس لباس های بسیار کوچکِ پسرش رفع نمیشود. او باید گریه کند و ادامه دهد، چون راهی برای فراموشی کامل وجود ندارد.
صحنه به خاطر آوردنِ پسرش در حین پیانو زدن بدون هیچ صدا و آهنگی است. ریچل بعد از آن، شروع به نواختن پیانو میکند و این بار تنهاست. کنار هم قرار گرفتن خاطرهای بدون آهنگ در کنار صحنه ای که موسیقی نواخته میشود، از هوش سازنده فیلم خبر میدهد؛ اصلا همین سکوتِ خاطرات است که کار را برای ما آدمها سخت میکند.
کلارک در فیلم مردی با قلب آهنین (2017) The Man with the Iron Heart به خوبی توانسته بود از پس نقش راینهارد هایدریش (یک آلمانی خطرناک) بربیاید. چهره و فیزیک درشتش، هم در آن فیلم و هم در فیلم عواقب برای کاراکتری ارتشی مآب کاملا مناسب است. اگر در فیلم مردی با قلب آهنین ما با یک شخصیتِ بدون ذره ای احساس، طرف هستیم در این فیلم او را مردی دارای صلابت در کنار احساساتِ خاموش و خفه شده میبینیم.
الکساندر اسکارزگارد بازیگر و کارگردان سوئدی نسبت به جیسون کلارک چهره چندان شناخته شده ای ندارد اما با فیزیک و چهره ای کاملا متضاد با کلارک (صورت و اندامی باریک در مقایسه با صورت و شانه هایی پهن) به فیلم کمک رسانده است. باید گفت که انتخاب بازیگران اصلی و فرعی همگی حساب شده و دقیق هستند و چه چیدمانی از این بهتر.
پر تعداد بودنِ فضاهای داخلی در فیلم، غلبه سکون و سکوت به صدا و جنبش، از اصلیترین ویژگی های بصری و حسیِ فیلم عواقب است. اگر بخاطر پیشزمینه جنگی فیلم تصورتان این است که شاهد تعقیب و گریزِ مامورین و گروهکهای خرابکار خواهید بود، بدانید که وجوهِ این چنینی بخاطر بخشِ احساسی فیلم، به مقدار بسیار زیادی به حاشیه رفته است؛ تعقیب و گریزها بیرون از قاب اتفاق میافتند و فقط شاهد دو بازجوییِ نسبتا کوتاه هستیم.
از طرف دیگر، اگر منتظر یک عاشقانه نسبتا خوب هستید احتمالا این فیلم راضیتان میکند اما باز هم نمیتواند یک پیشنهاد ایدهآل برای دیدن باشد چراکه بخش قابل توجهی از فیلم، مصروف معرفی شخصیتهای منفرد و غمگین است و باقیاش نیز نمایشی از یک خیانت زودگذر است تا عشق.
به طور کلی با هر سلیقه ای که هستید، شاهد فیلم متوسطی خواهید بود. پیشنهاد من این است که با هدفِ آشنایی هر چه بیشتر با «روش نوین بازسازیِ جنگها» یکبار به تماشایش بنشینید.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
فکر میکنم فیلمی بود که علاوه بر قسمت های مربوط به تاثیرات جنگ،به خوبی تونسته بود حس زنانگی رو نشون بده
در کل فیلم خوبیه
پیشنهاد میکنم اگر از این ملودرام ها خوشتون میاد حتما سوئیت فرانسوی رو هم ببینین
ممنون حتما که نگاش میکنم
دمتون گرم
خواهش میکنم