داستان اصلی زیبای خفته چه بود؟
فیلم انیمیشنی Sleeping Beauty سال ۱۹۵۹ روایتی از یک دختر جوان است که پس از نفرین یک جادوگر بدذات، به خوابی عمیق فرو میرود. تنها راه نجات این دختر، عشق واقعیست. الهام بخش دیزنی برای ...
فیلم انیمیشنی Sleeping Beauty سال ۱۹۵۹ روایتی از یک دختر جوان است که پس از نفرین یک جادوگر بدذات، به خوابی عمیق فرو میرود. تنها راه نجات این دختر، عشق واقعیست. الهام بخش دیزنی برای این ماجرا، روایت شارل پرو از یک داستان فولکلور بود. با این وجود، مثل بیشتر داستانهای رایج در باورهای مردمی، از زیبای خفته نیز نگارشهای گوناگونی وجود دارد.
از قدیمیترین نگارشهای این داستان میتوان به Fraire de Joi e sor de Plaser در گویش پرونسی اشاره کرد. همچنین بعضی از روایتها از داستان زیبای خفته شامل بخش دومی میشوند؛ البته برخی از پژوهشگران این زمینه اعتقاد دارند که این بخش دوم در ابتدا مربوط به یک داستان مجزا میشده است.
اکنون میخواهیم در این نوشتار به سراغ ۴ نگارش از داستان زیبای خفته برویم که به عنوان مشهورترین نگارشهای این روایت به شمار میروند.
ماجرای ترویلوس و زلاندین
- نویسنده نامشخص
- گزیده «پرسفارست» (Perceforest)
- سال ۱۵۲۸ میلادی
پرسفارست گزیدهای از روایتهای در یک بریتانیای کبیر خیالی است که بین سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۴۴ میلادی نوشته شده است و نخستین بار در سال ۱۵۲۸ میلادی در پاریس منتشر شد. این گزیده شامل چندین روایت است که گاهی به هم مربوط و گاهی مجزا از هم هستند. داستان زیبای خفته در پرسفارست در بخشهای گوناگونی روایت میشود که دو شخصیت ترویلوس (Troylus) و زلاندین (Zellandine) در مرکزیت آن قرار دارند.
ترویلوس پس از ملاقات با زلاندین که از سرزمین دیگری بود به شدت به او علاقه پیدا میکند. روزی خبر به ترویلوس میرسد که یک اتفاق عجیب برای زلاندین افتاده و این دختر به خوابی فرو رفته که از آن بیدار شدنی نیست. ترویلوس پس از شنیدن این خبر راهی سرزمین زلاندین میشود و در طول مسیر خبر به او میرسد دلیل این خواب استفاده از یک دشکی کتان بود.
وقتی ترویلوس به سرزمین زلاندین پا میگذارد و متوجه اوضاع میشود، شروع میکند به گشت و گذار برای پیدا کردن قلعهای که در یکی از برجهای آن دختر پادشاه به این خواب فرو رفته است. در طی این گشت و گذار، ترویلوس به قلعه سه الهه میرسد و در آن جا به درگاه الهه عشق، ونوس، دعا میکند تا رسیدن به معشوقهاش را ممکن سازد.
ونوس به وسیله یک شعر با ترویلوس ارتباط برقرار میکند و این شوالیه جوان فقط متوجه میشود که الهه قصد کمک به او را دارد. سپس دوباره به جست و جوی خود ادامه میدهد تا بالأخره قلعه مورد نظرش را پیدا کند. در آن جا یک پیامرسان را میبیند که به او خبر میدهد این قلعه و برج کاملاً از دسترس خارج هستند به جز یک راه مخفی برای پادشاه و یک پنجره در نوک برج برای ورود خدایان.
ترویلوس مصمم میشود و از خندق پر از آب قلعه با اسب خود رد میشود اما نمیتواند از پس دیوار برج بربیاید و دوباره به درگاه ونوس عجز و زاری میکند. ناگهان طوفانی به پا میشود و پس از آن فردی پیش ترویلوس میآید. به کمک این فرد مرموز که توانست بدون خیس شدن روی آب خندق گام بگذارد، تریلوس به سمت پنجره نوک برج به پرواز درمیآید و در آن جا معشوقه خود را میبیند که خوابیده است.
صحبت کردن و بوسه زدن بر زلاندین چاره ساز نبود و ترویلوس باز هم سراغ ونوس را میگیرد. الهه عشق به صورت نامرئی پدیدار میشود، شهوت ترویلوس را برمیانگیزد و با وجود مقاومت اندک اما در نهایت این شوالیه خود را واگذار احساساتش میکند تا همبستر دختری باشد که در خواب عمیق فرو رفته است.
پس از پدیدار شدن دوباره آن پیامرسان مشکوک پشت پنجره برج، ترویلوس مجبور میشود که آن جا را ترک کند. منتهی پیش از آن انگشتری که در نخستین دیدار به زلاندین داده بود را از انگشت دختر بیرون درمیآورد، به انگشت خود میاندازد و انگشتری که زلاندین به او داده بود را به جایش قرار میدهد.
هنگام خروج از پنجره، پادشاه و خواهرش سر میرسند و متوجه یک جنگجو در زره میشوند که سوار یک پرنده شده از پنجره بیرون میرود. تصور آنها این بود که مارس، خدای جنگ، برای شفای زلاندین آمده بود. سپس پادشاه به خواهرش دستور میدهد به زلاندین سر و سامان بدهد و در این حین خواهر پادشاه شک میکند که مارس کاری بیشتر از شفا دادن انجام داده اما سخنی نمیگوید چرا که باور دارد هر اتفاقی افتاده در جهت بازگشت سلامت این دختر بوده است.
پس از گذشت ۹ ماه، وقتی عمه زلاندین به محل خوابش سرکشی میکند، متوجه به دنیا آمدن یک پسر میشود. پسر بچه از آن جایی که نمیتوانست از شیر مادرش تغذیه کند، شروع به مکیدن انگشتش میکند و تراشهای که درون انگشت او قرار داشت را بیرون میکشد تا در همین لحظه زلاندین از خوابی طولانی بیدار شود.
عمه زلاندین تمام ماجرا را برایش تعریف میکند. همچنین به او میگوید که طبق رسم سرزمینش، هنگامی که مادر زلاندین میخواست دخترش را به دنیا بیاورد، برای سه الهه تدارکات لازم را انجام داده بود. وقتی که سه الهه، لوسیندا، تمیس و ونوس به محل به دنیا آمدن زلاندین آمده بودند، عمه او متوجه گفت و گوی آنها میشود.
پس از استفاده از تدارکات و خوردنیها و نوشیدنیها، لوسیندا هدیه بدن سلامت را به زلاندین میدهد. منتهی تمیس به خاطر این که چاقویی برای صرف خوردنی نداشت (ظاهراً زیر میز افتاده بود) او را نفرین میکند تا هنگامی که اولین رشته از دشکی را برسید، یک تراشه به درون انگشتش فرو خواهد رفت. به این ترتیب، زلاندین در جا به خواب فرو میرود و تا وقتی این تراشه بیرون نیاید او در خواب خواهند ماند. ونوس نیز قول میدهد که به روش خودش کاری کند تا این تراشه از دست زلاندین بیرون بیاید.
پادشاه به مناسبت بیدار شدن دخترش یک جشن ترتیب میدهد. منتهی پیش از این جشن یک پرنده عجیب با سری به شکل انسان سر میرسد و پسر متولد شده را با خود میبرد. در طول این جشن، فردی از پادشاه درخواست ازدواج با دخترش را میکند. زلاندین درخواست وقت تا فردا را میکند تا پاسخ این درخواست را بدهد. اما در طول جشن چیزی توجه دختر را جلب میکند.
یکی از شوالیهها همان انگشتری را به دست داشت که زمانی به انگشت خودش بود. با پیشروی داستان زلاندین میفهمد که این شوالیه همان ترویلوس است که پس از درگیر ماجراهای گوناگون دوباره پیش او بازگشته.
این دو با یکدیگر دیدار میکنند و اتفاقات پیش آمده را به هم بازگو میکنند. ترویلوس میگوید که درباره ماجرای پسرش آگاه است چرا که از طریق خواب به او اطلاع داده شده. سپس زلاندین همراه ترویلوس به سرزمین او میرود و به یکی از خدمتگذارها خبر میدهد تا به پدرش بگوید مارس، خدای جنگ، برای ازدواج او را با خودش میبرد.
خورشید، ماه و تالیا
- جیامباتیستا باسیل (Giambattista Basile)
- گزیده «پنتامرون» (Pentamerone)
- سال ۱۶۳۴ میلادی
نگارش جیامباتیستا باسیل یکی از نگارشهایی به شمار میرود که از بخش دوم داستان زیبای خفته نیز بهره برده است. در روایت باسیل، یک فرد صاحب منصب دختردار میشود و نامش را تالیا میگذارد. او از ستارهشناسان و افراد دانای سرزمین میخواهد تا آینده این دختر را پیشبینی کنند. آنها به پدر تالیا میگویند که تراشهای از کتان خطر بزرگی برای دخترک خواهد بود. بنابراین هر گونه مواد مثل کتان و کنف در خانه این فرد ممنوع میشود تا خطر رفع شود.
هنگامی که تالیا بزرگ شده بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد، یک پیرزن را دید که مشغول به نخریسی است. این دختر که تا به حال یک دشکی یا یک دوک نخریسی ندیده بود، توجهش جلب میشود و از پیرزن میخواهد تا بگذارد او نیز این کار را انجام دهد. تالیا دست به دشکی زد و شروع کرد به ریسیدن کتان ولی یک تراشه از کتان به زیر ناخنش رفت و دخترک مثل یک جنازه به زمین افتاد. پدر تالیا وقتی متوجه ماجرا شد او را در خانهای قرار داد و برای همیشه آن را ترک کرد تا فقدان بزرگش را فراموش کند.
پس از مدتی، یک پادشاه برای شکار از آن منطقه میگذشت که یکی از شاهینهای او به درون عمارت رفت. هر چقدر همراهان پادشاه در زدند کسی پاسخگو نبود تا این که خود پادشاه دستور داد یک نردبان بیاورند تا او خودش به داخل عمارت برود. درون عمارت او تالیا را یافت و با این دختر خوابیده همبستر شد. سپس به سرزمین خودش رفت و برای مدتی این ماجرا را فراموش کرد.
پس از ۹ ماه، تالیا یک دختر و یک پسر به دنیا میآورد که دو پری از این دو فرزند مراقبت میکردند. هنگامی که این دو نوزاد قصد داشتند از شیر مادرشان تغذیه کنند، فقط دهانشان به انگشتان مادرشان میرسد و شروع به مکیدن آنها میکنند. به این ترتیب، تراشه کتان بیرون کشیده و تالیا بیدار شد.
او نمیدانست چه اتفاقی افتاده است ولی هنگامی که چشمش به این دو نوزاد افتاد، آنها را به آغوش کشید و به آنها شیر داد. همچنین متوجه شد که غذا و نوشیدنی برای او آماده شده منتهی خبری از هیچ خدمتگذاری نیست.
در همین حال، پادشاه دوباره به یاد تالیا افتاد و به بهانه شکار باز هم پیش او رفت. هنگامی ورود به عمارت، متوجه شد که این دختر بیدار شده و حالا دو فرزند نیز دارد. پادشاه ماجرا را برای تالیا تعریف کرد و چند روز پیش او ماند تا دوباره به سرزمینش بازگردد؛ جایی که نمیتوانست تالیا، خورشید و ماه (نام فرزندانش) را فراموش کند و آنها همیشه ورد زبانش بودند.
همسر پادشاه به اوضاع شک کرد و از خدمتگذار او با وعده پاداش و تنبیه خواست تا ماجرا را تعریف کند. سپس ملکه، خدمتگذار پادشاه را به سراغ تالیا فرستاد تا بچهها را به بهانه این که پادشاه آنها را میخواهد بیاورد. این اتفاق افتاد و ملکه بچهها را به آشپز سپرد تا از آنها انواع غذاها درست شود. آشپز دلش به رحم آمد و به جای بچهها با بره به پخت و پز مشغول شد، بچهها را نیز به همسرش سپرد. سپس این غذاها به دستور ملکه که تصور میکرد از نوزادان درست شدهاند، به پادشاه خورانده شد.
ملکه هنوز راضی نشده بود و این بار خدمتگذار را به سراغ خود تالیا فرستاد. تالیا فکر میکرد که این درخواست پادشاه است و همراه خدمتگذار شد ولی در نهایت متوجه شد ماجرا از چه قرار است. همسر پادشاه دستور ساخت یک آتش بزرگ را داد تا تالیا به درون آن افکنده شود.
منتهی پادشاه سر میرسد و میفهمد ماجرا از چه قرار است. به دستور او، ملکه و خدمتگذارش به جای تالیا به درون آتش انداخته میشوند. پادشاه همچنین میخواست تا آشپز را نیز به دلیل کشتن و خوراندن فرزندانش به درون آتش بیندازد اما آشپز ماجرا را تعریف میکند و همسرش نیز ماه و خورشید را پیش پادشاه و تالیا میآورد. به جای تنبیه، پادشاه پاداش سخاوتمندانهای به آشپز میدهد. سپس او با تالیا ازدواج میکند.
زیبای خفته در جنگل
- شارل پرو (Charles Perrault)
- گزیده «داستانها یا روایات از زمانهای گذشته» (Histoires ou contes du temps passé)
- سال ۱۶۹۷ میلادی
نگارش شارل پرو نیز شامل دو بخش متفاوت میشود. در بخش نخست ماجرای معروف زیبای خفته را داریم؛ پادشاه و ملکهای که فرزنددار نمیشدند ولی در نهایت دختری به دنیا میآورند. به مناسبت این تولد، جشن بزرگی ترتیب میدهند و ۷ پری را به جشن تولد میکنند. از این پریها با ظروف طلایی و جواهرنشان پذیرایی میشود تا آنها نیز مطابق مناسبات آن دوران به این دختر هدایایی بدهند.
منتهی یک پری دیگر نیز در سرزمین وجود داشت که در وسط جشن سر میرسد. هیچکس برای ۵۰ سال خبری از این پری پیر نداشت و تصور بر این بود که او از دنیا رفته یا اتفاقی شبیه به آن برایش افتاده است. از آن جایی که وقت نبود تا برای این پری نیز ظروف گران قیمت فراهم شود، با ظروف معمولی از او پذیرایی شد تا این پری خشمگین شود.
یکی از پریها متوجه خشم پری پیر شد و خودش را پنهان کرد. دیگر پریها هدایایی مثل زیبایی و آوازخوانی را به دختر اهدا کردند و وقتی نوبت به پری پیر رسید، دخترک را نفرین کرد که در پانزده یا شانزده سالگی دستش را با وسیله یک دوک نخریسی میخراشد و از دنیا میرود. پری مخفی شده در این لحظه پا پیش میگذارد. او به قدری قدرت ندارد تا این نفرین را برگرداند ولی به جای مرگ، کاری میکند که دخترک به خوابی صد ساله میرود تا پسر یک پادشاه بیدارش کند.
پادشاه در تلاش برای جلوگیری از به حقیقت پیوستن نفرین پری پیر استفاده از تمام چرخها و دوکهای نخریسی را ممنوع میکند. منتهی پانزده، شانزده سال بعد، روزی پادشاه و ملکه قصر را ترک میکنند تا شاهدخت با کنجکاوی مشغول به گشت و گذار در قصر شود. او در بالای یکی از برجها یک پیرزن را پیدا میکند که مشغول به نخریسی است و هیچگاه دستور پادشاه در مورد منع نخریسی را نشنیده بود.
پرنسس جوان با کنجکاوی دست به دوک نخریسی میزند ولی در همان لحظه به زمین میافتد و به خواب فرو میرود. تلاشها برای بیدار کردنش بینتیجه بود و در نهایت پادشاه دستور میدهد تا دخترش را در بهترین شرایط در یکی از اتاقها قرار دهند. این خبری به پری هفتم میرسد تا به قصر بیاید و همه را به جز پادشاه و ملکه به خواب فرو ببرد. به این ترتیب، وقتی زیبای خفته از خواب برمیخیزد، تنها نخواهد بود. دور قصر نیز جنگلی پر از درختها و گیاهان خاردار به وجود میآید تا فقط برج و باروی آن از دور مشخص میشود.
صد سال میگذرد و تاج و تخت نیز از این خانواده به خانواده دیگری میرسد. روزی یکی از فرزندان پادشاه در این منطقه مشغول به شکار بود که متوجه برجهای میان جنگل میشود. از همراهان خود ماجرا را میپرسد و هر کس داستانی را روایت میکند. یکی از همراهان پیر پرنس به او میگوید که پدرش برایش از زیباترین شاهدخت قابل تصور صحبت کرده که درون این قصر محکوم به ۱۰۰ سال خواب است تا وقتی که پسر یک پادشاه بیدارش کند.
شاهزاده که این داستان رویش تأثیر میگذارد، به سراغ شاهدخت میرود. در کمال تعجب گیاهان و درختان به راحتی از مسیر شاهزاده کنار میروند ولی این اتفاق برای همراهان او نمیافتد. پرنس به قصر میرسد و همه را در خواب میبیند. او به اتاق پرنسس میرود و زیباترین دختر قابل تصور را میبیند.
این پسر جوان جلوی تخت پرنسس زانو میزند. در این لحظه بود که زمان ۱۰۰ ساله به پایان رسید و دختر به همراه تمام افرادی که خواب بودند بیدار شدند. جشن کوچکی در قصر ترتیب داده میشود و پرنس و پرنسس با یکدیگر ازدواج میکنند.
بعد از چند روز، پرنس به پیش پدر خود بازمیگردد ولی از حقیقت ماجرا چیزی نمیگوید و بهانهای برای خودش میتراشد. پس از آن بود که شاهزاده برای مدت دو سال به طور مداوم به بهانه شکار به قصر میرفت. مادر پرنس به وضعیت شک کرده بود ولی شاهزاده چیزی به او نمیگفت چرا که شنیده بود مادرش از نسل آدمخوارهاست و پدرش فقط برای ثروت با او ازدواج کرده است.
پس از دو سال، پادشاه از دنیا میرود و پرنس به تاج و تخت دست پیدا میکند. در این مقطع است که خبر از ازدواجش میدهد؛ ازدواجی که حاصلش در این مدت یک فرزند دختر با نام سحر (آرور/Aurore یا داون/Dawn) و یک پسر کوچکتر با نام روز (یور/Jour یا دی/Day) بود.
کمی میگذرد تا این که پادشاه با کشور دیگری وارد جنگ شده و برای مدتی مسئولیتها را به مادرش میسپارد. همین که پادشاه برای جنگ میرود، مادرش دستور میدهد تا ملکه و فرزندانش به عمارتی در جنگل فرستاده شوند.
سپس روزی از پیشکار میخواهد تا برای شام سحر را برای او بپزد. پیشکار مقاومت میکند اما در نهایت به سراغ سحر چهار ساله میرود که مشغول به بازی است. منتهی پیشکار از عهده این کار برنمیآید، دخترک را مخفی میکند و به جایش یک بره را به ملکه مادر میخوراند. چند روز بعد، درخواست خوراک این بار از روز میشود و این بار نیز پیشکار مادر شاه را فریب میدهد.
در نهایت مادر پادشاه خود ملکه را به عنوان غذا میخواهد. پیشکار نمیدانست چه حیوانی را میتواند به جای ملکه که در ظاهر بیست سالش بود اما صد سال عمر کرده جایگزین کند. در نهایت تصمیم میگیرد برای نجات جان خود، ملکه را قربانی کند. ملکه که تصور میکرده فرزندانش واقعاً از دست رفتهاند، درخواست میکند تا پیشکار جانش را بگیرد تا بتواند دوباره فرزندانش را ببیند.
دل پیشکار دوباره به رحم میآید، ماجرا را برای ملکه تعریف میکند و او را پیش فرزندانش میبرد. به جای ملکه نیز یک گوزن را به ملکه مادر میخوراند. مادر پادشاه از کار خود راضی بود و قصد داشت به پسرش بگوید گرگها همسر و فرزندانش را خوردهاند.
روزی ملکه مادر در حال قدم زدن در عمارت خود بود که صدای سحر، روز و عروسش را میشنود. به این ترتیب، متوجه فریبی که خورده میشود. او دستور میدهد تا یک خمره را از مار و افعی پر کنند و ملکه، فرزندان او، پیشکار و همسرش به همراه هر کسی که در این فریب دخالت داشتهاند را درون آن بیندازند.
در این لحظه بود که پادشاه سر میرسد، متوجه حقیقت ماجرا میشود و مادر آدمخوارش را به درون این خمره میاندازد تا به زندگی با همسر و فرزندان زیبایش ادامه دهد.
بریر رز کوچک
- یاکوب گریم و ویلهلم گریم (Jacob Grimm and Wilhelm Grimm)
- گزیده «قصههای برادران گریم» (Grimms’ Fairy Tales)
- سال ۱۸۱۲ میلادی
نگارش برادران گریم، تقریباً همان نگارش شارل پرو به حساب میآید. البته برادران گریم دو بخش داستان پرو را به عنوان داستانهای مجزا در گزیده خود آورندهاند. همچنین بخش نخست داستان زیبای خفته آنها نیز تفاوتهای نسبتاً کوچکی با داستان شارل پرو دارد.
در این نگارش، زیبای خفته دختر پادشاه و ملکهای بود که فرزنددار نمیشدند تا این که بعد از مدت زیادی این دختر به دنیا آمد. به مناسب به دنیا آمدن دخترشان، جشن بزرگی ترتیب دادند زنان دانای سرزمینشان را برای این جشن دعوت کردند. آنها امیدوار بودند تا این زنان دانا نسبت به دخترشان موهبتهایی اهدا کنند. سیزده زن دانا در سرزمین بودند اما از آن جایی که فقط دوازده بشقاب طلایی برای پذیرایی از آنها وجود داشت، یکی از آنها به جشن دعوت نشد.
در انتهای جشن هر زن دانا هدیهای مثل زیبایی، اخلاق، ظرافت و هر صفت خوبی که از انسان انتظار میرود را به او هدیه دادند. وقتی زن یازدهم هدیه خود را داد، ناگهان سیزدهمین زن سر رسید و بدون مقدمه گفت که این شاهدخت در پانزدهمین سال زندگیاش با یک دوک نخریسی به خودش آسیب میزند و از دنیا میرود. سپس این زن از تالار خارج شد.
در حالی که همه وحشت کرده بودند، زن دوازدهم پیش آمد. او نمیتوانست این آرزوی شرورانه را برگرداند اما میتوانست آن را ملایمتر کند. بنابراین به جای این که پرنسس از دنیا برود، او به خوابی صد ساله فرو خواهد رفت.
پادشاه برای جلوگیری از این اتفاق دستور داد که تمام چرخهای نخریسی سرزمینش از بین بروند تا جلوی این اتفاق را بگیرد. منتهی وقتی این دختر به پانزده سالگی رسید، روزی توسط پادشاه و ملکه تنها در قصر ماند. او راهش را به یکی از برجهای قدیمی قصر پیدا کرد و در آن جا زن پیری را دید که مشغول به نخریسی است.
شاهدخت از روی کنجکاوی شروع به نخریسی میکند تا نفرین به واقعیت بپیوندد. هنگامی که بریر رز کوچک (Little Brier-Rose) به خواب رفت، خواب او به تمام قصر گسترش پیدا کرد. تمام انسانها و حیوانات قصر به خواب رفتند. حتی حشرات، آتش و باد نیز خوابیدند. پادشاه و ملکه هم بازگشتند و به خواب فرو رفتند.
دور قلعه یک جنگل خار شروع به رشد میکند و هر سال بزرگتر و کلفتتر میشد تا این که دیگر حتی پرچمهای روی برجهای قصر نیز به چشم نمیآمدند. افسانه بریر رز کوچک در سرزمین شروع به نقل شدن میکند. هر از چند گاهی یک پرنس تلاش به وارد شدن به قصر را داشت ولی در خارها گیر میافتد و با زجر از دنیا میرفت.
سالهای طولانی گذشتند تا موعد صد ساله فرا برسد. یک شاهزاده به این سرزمین وارد شده و افسانه بریر رز کوچک را شنیده بود تا مصمم شود به سراغش برود. هنگامی که او به سراغ قصر رفت نه یک جنگل خار بلکه گلهای فراوان و زیبا میدید که هنگام حرکت پرنس از هم باز میشدند تا او بدون مشکل رد شود.
او از قصری که خواب بود گذشت و به شاهدخت خوابیده رسید. با یک بوسه بریر رز کوچک را بیدار کرد تا تمام قصر هم بیدار شود. سپس این دو با یکدیگر ازدواج کردند و پس از یک زندگی شاد از دنیا رفتند.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
چه داستانای جالبی. واقعا ریشه جالبی داشته و اینکه تو خیلی از داستان های صده چهارده و پونزده آدم.خواری وجود داشته نکته قابل توجهیه. قبلا فکر میکردم انیمیشن زیبای خفته دیزنی زیاد زرق و برق نداره اما با خوندن این مقاله متوجه شدم دیزنی نهایت تلاشش رو کرده که یه داستان خوب و گیرا و البته مناسب بچه ها بسازه. دست شماهم بابت مقاله خوبتون درد نکنه