
داستانهای کوتاه ویچر؛ کابوسی به نام استرایگا
اولین ماجراجویی گرالت

دنیای ویچرها پر شده از هیولاهای مختلفی که آرزو میکنید حتی در خواب هم به شما حمله نکنند. یکی از این موجودات خبیث و ترسناک، استرایگا نام دارد. این موجود اولین هیولایی است که آندژه ساپکوفسکی به معرفی آن پرداخته است. در طول این مطلب به معرفی استرایگا پرداخته و اولین داستان گرالت را برای شما روایت میکنیم. با ویجیاتو همراه باشید.
نکته: داستانهای تعریف شده در این مطلب، خلاصهای از ماجراهای کتاب «آخرین آرزو» بوده که با توجه به مطالب برگرفته از فندوم ویچر به صورت خلاصه بازنویسی شده، اگرچه کاملا به منبع خود وفادار است.
استرایگا چیست؟

این که یک انسان به هیولا تبدیل شود، یکی از معمولترین اتفاقهایی است که در افسانههای قدیمی اتفاق میافتد. اما نکتهای که وجود دارد آن است که طلسم استرایگا، یکی از خونینترین اتفاقهایی است که میتواند برای یک انسان رخ دهد. استرایگا یا «strzyga به لهستانی» یکی از هیولاهایی است که با استفاده از طلسم به وجود میآید. طلسمی که تنها روی دخترها عمل میکند و آنها را به موجوداتی با موها و چشمهای قرمز و البته دندانهای نیش بسیار بلند تبدیل میکند.
این موجود تنها هنگامی که ماه کامل است از تابوت خود بیرون میآید و با توجه به تنفرش از تمام موجودات زنده، آنها را به شکل ترسناکی دریده و تکه تکه میکند. گاهی برخی از پادشاهها برای اعدام زندانیها، آنها را به نزدیکی لانه استرایگا برده تا استرایگا آنها را به قتل برساند.
هنوز مشخص نیست که چه جادویی میتواند زنان را به استرایگا تبدیل کند و فقط میدانیم که آدا دِ وایت (Adda the White)، دختر فولتست (Foltest) و پادشاه تِمِریا به این بیماری دچار بوده که گرالت او را نجات داده است. طلسم استرایگا یک جادوی برگشتپذیر است و میتوان آن را درمان کرد، اما پس از اینکه فردی از نفرین استرایگا درمان شود، این احتمال وجود دارد که به طور کامل از نظر ذهنی بهبود پیدا نکند و بخشی از طبیعت وحشی و حیوانی استرایگا را حفظ کند. برخی بر این باور هستند که این ویژگی تنها در رابطه با آدا صدق میکند؛ چرا که او پیش از تولد نفرین و به دلیل عدم ارتباط با انسانها به این وضع دچار شده بود.
بعد از آن که استرایگا به یک انسان تبدیل شد، این احتمال وجود دارد که دوباره به هیولا تبدیل شود. برای پیشگیری از این امر، استرایگای درمان شده باید از طلسمی که توسط یاقوت کبود ساخته شد استفاده کند و هر از گاهی در اتاق خود، سرو، جونیپر و آسپن را در شومینه بسوزاند تا از تجدید نفرین جلوگیری کند.
داستان The Witcher: اولین روایت ساپکوفسکی از گرالت

همه چیز از سفر گرالت به ویزیما آغاز میشود، جایی که او به یک مهمانسرا میرود و مردم نژادپرست ویزیما، از خجالتش در میآیند. گرالت هم کم نمیآورد و تا جایی که میتواند، آنها را کتک میزند و افراد گارد محافظتی هم بیکار نمینشیند و او را به قلعه ولراد (Velerad)، یکی از سران ویزیما میبرند. در مسیر، گرالت متوجه میشود که ظاهرا این افراد بیش از آن که به دنبال تنبیه او باشند، به دنبال یک شکارچی هیولا میگردند و چه کسی بهتر از یک ویچر میتواند هیولا شکار کند؟
اما ولراد دقیقا به دنبال کشتن چه جانوری است؟ درست حدس زدهاید، یک استرایگا. اما استرایگای داستان کیست؟ اینطور که ولراد برای گرالت تعریف میکند، ظاهرا پادشاه فولتست (Foltest) به آدا علاقه داشته و متاسفانه این علاقه باعث شده تا با آغاز دوره پادشاهی، از سمت آدا صاحب یک کودک شود. به دلیل انجام این گناه، نفرینی که مبدا آن مشخص نیست دامنگیر فرزند آدا اهل تمریا میشود و هر دو به هنگام زایمان کشته میشوند و داخل یک تابوت بزرگ دفن شدند. اما ظاهرا بعد از هفت سال این بچه از گور برخواسته و به هنگام کامل شدن ماه، مردم شهر را به قتل رسانده است. همین باعث میشود که فولتست از قلعه قدیمی خود کوچ و به محل فعلی خود مهاجرت کند؛ اما این اتفاق جلوی قتلهای استرایگا را نمیگیرد.
گرالت به دیدار فولتست میرود و همه چیز خیلی خوب پیش نمیرود و پادشاه یک درخواست سخت از گرالت دارد. او به ویچر هشدار میدهد که به استرایگا آسیبی نرساند، چرا که یک جادوگر به او گفته بود اگر کسی از بازگشت استرایگا به تابوت مخصوصش قبل از سومین بانگ خروس در سحر جلوگیری کند، او درمان شده و به یک دختر معمولی تبدیل میشود. گرالت از شاهدهای حمله استرایگا استفاده میکند تا پادشاه را قانع کند در صورتی که جانش به خطر افتاد و متوجه شد که استرایگا غیر قابل درمان است، او را بکشد.

گرالت شب را در کاخ قدیمی سپری میکند. در اوایل شب، یکی از نزدیکان پادشاه به اسم آستریت (Lord Ostrit)، سعی میکند تا به گرالت رشوه بدهد تا استرایگا را زنده بگذارد. این وضعیت باعث میشود تا مردم ویزیما بیشتر تمایل داشته باشند تا طی جنگ از ویزمیر دوم اهل نویگارد حمایت کنند. گرالت پیشنهاد او را رد میکند و در مقابل آستریت تلاش میکند تا استرایگا را به کشتن گرالت تحریک کند. به همین دلیل، گرالت آستریت را بیهوش و در نیمههای شب، از او به عنوان طعمه استفاده میکند و بعد از مدتی، آستریت خائن توسط موجود شیطانی کشته میشود.
گرالت با استرایگا میجنگد و برای این که به موجود آسیبی نرسد، از شمشیر نقره خود استفاده نمیکند. او استرایگا را با زنجیر نقرهای میبندد و متوجه میشود که نقره روی او تاثیری ندارد. گرالت از طلسمی استفاده میکند که ترس ایجاد شده توسط استرایگا را خودش باز میگرداند و به همین ترتیب، پس از آرام شدن استرایگا، گرالت تا صبح موجود را در داخل قبر دونفرهای که از آن خارج شده بود زندانی میکند و همراه او میخوابد. صبح روز بعد، او یک دختر کوچک معمولی را میبیند که روی زمین افتاده است. وقتی به او نزدیک میشود، خیلی دیر متوجه میشود که چشمان او باز است. دختر با ناخنهای بلندش گلوی گرالت را میخراشد. ویچر خسته دختر را آرام میکند، صدای سومین بانگ خروس را میشنود، گردن زخمی خود را میبندد و بعد بیهوش میشود.
گرالت از خواب بیدار میشود، گردنش بانداژ شده است، و ولراد را میبیند که قابلیتهایش را تحسین میکند. او به گرالت اطمینان میدهد که شمشیر نقرهایاش در امان است و سه هزار واحد از پول ویزیما را به گرالت هدیه میدهد. گرالت آرامش خود را پیدا میکند و دوباره به خواب فرو میرود...
بیشتر بخوانید:
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.