ثبت بازخورد

لطفا میزان رضایت خود را از ویجیاتو انتخاب کنید.

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
اصلا راضی نیستم
واقعا راضی‌ام
چطور میتوانیم تجربه بهتری برای شما بسازیم؟

نظر شما با موفقیت ثبت شد.

از اینکه ما را در توسعه بهتر و هدفمند‌تر ویجیاتو همراهی می‌کنید
از شما سپاسگزاریم.

داستان‌های کوتاه اسکایریم: فانوس دریایی فراست‌فلو و عشقی که در سرما خاموش شد

یکی از تراژیک‌ترین داستان‌های سرزمین شمالی

رایان زجاجی
نوشته شده توسط رایان زجاجی تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۴ | ۲۲:۰۰

اسکایریم دیگر نیازی به معرفی ندارد. احتمالا همگی از دنیای جذاب و باورپذیر این بازی که بازیکن را صدها ساعت در خود غرق می‌کند آگاهید. طبیعتا بخش بزرگی از دلایل جذابیت اسکایریم به محتوای جانبی آن بر می‌گردد؛ برخی از آن‌ها به‌مرور زمان خود را برای بازیکن نمایان می‌کنند، و برخی دیگر شاید تا مدت‌ها از دید پنهان بمانند. داستانی که در ادامه برایتان تعریف می‌کنیم جزو دسته دوم قرار می‌‎گیرد. داستانی که فقط و فقط به‌واسطه کنجکاوی شما پیدا می‌شود و روایتش شاید یکی از تاریک‌ترین و تراژیک‌ترین قصه‌های سرزمین شمالی تامریل باشد. در این مطلب ویجیاتو، قصه Frostflow Lighthouse را تعریف خواهیم کرد.


با سفر به شمال اسکایریم، جایی میان دو شهر «وینترهولد» و «داون‌استار» و مقابل «دریای ارواح»، با یک فانوس دریایی به‌نام Frostflow Lighthouse برخورد خواهید کرد. یک برج سنگی در میان برف و طوفان که در ظاهر یک مکان بی‌خطر به‌نظر می‌رسد. به‌هر حال، هیچ کوئستی وجود ندارد که نشانگرش در نقشه بازی شما را به اینجا هدایت کند. اما هنگامی که به این فانوس نزدیک می‌شوید، با یک اسب مرده مواجه خواهید شد و از همین جا مشخص می‌شود که اینجا یک چیزی به اشتباه‌ترین شکل ممکن پیش رفته است.

در را باز می‌کنید و وارد برج می‌شوید. کابوس از همین نقطه آغاز می‌شود؛ میزهای شکسته، صندلی‌های وارونه، صداهای خراش، رد خون روی هر چیزی که می‌توانید ببینید و بوی مرگ. مقابلتان بدن بی‌جان زنی را می‌بینید که یک تبر در شکمش فرو رفته است و یک دفترچه خاطرات به‌همراه دارد. نویسنده‌ی آن مردی است به نام «هابد»، دریانوردی که سال‌ها با همسرش «راماتی» بین «همرفل» و «سولستهایم» سفر کرده است. در اولین صفحات، او با لحنی شاد می‌نویسد:

بعد از سال‌ها دریانوردی بین همرفل و سولستهایم، بالاخره من و راماتی تونستیم به اندازه‌ی کافی پول پس‌انداز کنیم تا اون فانوس دریایی قدیمی رو که کنار ساحل دیده بودیم بخریم. ماه آینده قراره به اون‌جا نقل مکان کنیم.

هابد از رویای بازنشستگی در ساحل سرد اسکایریم می‌نویسد و از آرامشی که در تماشای کوه‌های یخی پیدا کرده. اما در یادداشت‌های بعدی، لحنش تغییر می‌کند. او از نارضایتی فرزندانش «مانی» و «سودی» می‌گوید و از رفتار عجیب همسرش که مدام از ناپدید شدن وسایل از انبار حرف می‌زند. سودی ادعا می‌کند شب‌ها از زیرزمین صداهایی می‌شنود، اما مانی باور ندارد و می‌گوید مادرش از انزوا دیوانه شده است.

جنازه راماتی - منبع: UESP

هابد تصمیم می‌گیرد به شهر برود و چند تله‌ موش بخرد. اما آخرین نوشته‌اش با آرامش آغاز نمی‌شود، بلکه با وحشت خالص پایان می‌یابد:

ای خدایان… ای خدایان چرا؟

وقتی برگشتم خونه، دیدم رِمَتی عزیزم کشته شده و یه موجود وحشتناک، شبیه یه حشره‌ی غول‌پیکر، داره خونه‌مونو ویران می‌کنه. تونستم اون لعنتی رو بکشم—فکر می‌کنم شاید یه «دیدرا» بوده! تا حالا همچین چیزی ندیده بودم! ای خدایان، بیچاره رِمَتی…

حتماً از زیرزمین بالا اومده. دارم می‌رم پایین، در رو از پشت قفل می‌کنم تا اگه موجودات دیگه‌ای هستن نتونن فرار کنن. نمی‌دونم زنده بیرون میام یا نه، ولی باید خانواده‌ام رو نجات بدم!

همان‌جا متوجه می‌شوید که این سفر بازنشستگی، به کابوسی غیرقابل توصیف ختم شده است.

در اتاقی دیگر، دفترچه‌ی راماتی پیدا می‌شود. برخلاف نوشته‌های هابد، یادداشت‌های او از ابتدا شخصی‌تر و احساسی‌ترند. او در اولین صفحه با خوشحالی می‌نویسد:

بالاخره موفق شدیم! فانوس دریایی رو خریدیم. فکر می‌کردم هابد فقط داره قولِ الکی می‌ده—کدوم شوهری هست که به زنش قول ماه و ستاره نده؟—اما باورم نمی‌شه واقعاً تونستیم اینجا رو بخریم!

فقط کاش می‌فهمیدم وسایلمون رو کجا گذاشتیم…

اما در ادامه، از دلتنگی و نگرانی می‌گوید. از اینکه بچه‌ها ناراحتند و نمی‌فهمند او و هابد فقط می‌خواستند چند سال آخر عمرشان را با آرامش بگذرانند. راماتی همچنین از قولی حرف می‌زند که به شوهرش داده:

ازم قول گرفت که وقتی مُرد، استخوان‌هاش رو توی آتش فانوس بذارم تا بتونه برای همیشه به دریا نگاه کنه.

در یادداشت‌های بعدی، حس اضطراب جای آرامش را می‌گیرد. راماتی از صداهای زیرزمین می‌نویسد و از ترسی که باعث شده دیگر جرات نکند پایین برود. آخرین جمله‌ی او، درست پیش از مرگ، با لحنی آمیخته از عصبانیت و ترس تمام می‌شود:

سودی هی می‌گه شب‌ها از زیرزمین صدا می‌شنوه و مانی هم گفته احتمالاً موش باشن! خودشون می‌دونن من از موش متنفرم! حالا از ترس حتی جرات نمی‌کنم برم پایین.

خوشحالم که اون کوزه موردعلاقه‌مو باز کردم و گذاشتمش روی شومینه، قبل از اینکه اون دوتا شروع کنن به شیطنت.
به خدایان قسم، اگه یه موش تو زیرزمین گذاشته باشن…

در بخش‌های دیگر فانوس، دو نوشته‌ کوتاه‌تر پیدا می‌شود که هر کدام لایه‌ی تازه‌ای از این تراژدی را آشکار می‌کنند. اولی نامه‌ای از مانی است، که برای خواهرش سودی نوشته:

سودی،
می‌دونم اون حرف‌هایی که درباره‌ی صداهای زیرزمین می‌زنی فقط برای اینه که من بمونم، ولی من فقط تا وقتی پدر برگرده صبر می‌کنم تا تو و مادر در امان باشین.

می‌تونی قبل از اینکه برگردم به همرفل، بیای پیشم.

مراقب خودت باش، خواهر کوچولو.
مانی

لحنش پر از تردید و احساس وظیفه است؛ مثل کسی که هنوز نمی‌داند در خانه چه اتفاقی در حال رخ دادن است. اما دفترچه‌ی سودی، دختر کوچک خانواده، چهره‌ی واقعی وحشت را نشان می‌دهد. او در ابتدا از تنهایی و بیزاری از اسکایریم می‌نویسد:

از اینجا متنفرم. چرا اصلاا باید به اسکایریم می‌اومدیم؟

دلم برای شهرهای بندری بزرگ تنگ شده، اون‌جا همیشه کاری برای انجام دادن بود و آدم‌های جدیدی می‌دیدی. حتی اگه دوباره به عنوان خدمتکار کوچیک توی یکی از کشتی‌هایی که قبلاً باهاش سفر می‌کردیم کار می‌کردم، بهتر از اینجا بود!

مانی می‌گه باید فرار کنیم، ولی من نمی‌تونم پدر و مادر رو تنها بذارم…
آه، باید چی کار کنم؟

اما چند صفحه بعد، نوشته‌هایش رنگ ترس می‌گیرند. از صداهای خراشیدن شبانه، از وسایل ناپدیدشده، و از اینکه مادرش به او و مانی شک کرده است. سودی در نهایت می‌نویسد:

مانی گوش نمی‌ده، فکر می‌کنه من فقط دارم صداها رو از خودم درمیارم، ولی خودش هی یواشکی می‌ره زیرزمین!
آه، چرا بعضی وقتا این‌قدر احمقه؟

نمی‌دونم چرا هی می‌ره اون پایین، ولی کلیدی که از کلید زیرزمین کپی کرده بود رو پیدا کردم و قایمش کردم—توی یادگاری موردعلاقه‌ی مادر، که دستش بهش نرسه.

صداها دارن بلندتر می‌شن…

چروس - منبع: UESP

راماتی در دفترش گفته بود آن یادگاری، کوزه موردعلاقه‌اش است. بازیکن وقتی کوزه را پیدا می‌کند، کلید زیرزمین درون آن است. همین کلید، درِ کابوس را باز می‌کند. وقتی در انبار را باز می‌کنید، با راهی تاریک به اعماق زمین روبه‌رو می‌شوید. درون تونل‌ها، فالمرها (Falmer) و موجودات غول‌پیکر چورس (Chaurus) لانه ساخته‌اند؛ همان‌ موجودات کریه و آدم‌خواری که در بسیاری از بخش‌های زیرین اسکایریم زندگی می‌کنند. ای کاش که تصورات خانواده درست بود؛ ای کاش فقط موش‌ها اینجا لانه کرده بودند.

با عبور از تونل‌های ظاهرا بی‌انتهای زیر فانوس و کشتن چروس‌ها و فالمرها، جسد مانی را روی آتش پیدا خواهید کرد؛ صحنه‌ای که به‌وضوح نشان می‌دهد او در راه تبدیل شدن به وعده غذای بعدی این موجودات است. کمی جلوتر هم بدن بی‌جان سودی را داخل یک قفس پیدا می‌کنید، در حالی که بدنش به خون آغشته شده و یک خنجر و نامه‌ای خونین کنارش قرار گرفته‌اند. با خواندن نامه خونی، سرنوشت تلخ این خانواده مشخص می‌شود:

بابا رو بردن.

چند نفر دیگه هم اینجا بودن، اما اون‌ها بردنشون و ما فقط صدای جیغ و فریاد می‌شنیدیم. حالا بابا هم رفته. ای خدایان، چرا به مانی گوش نکردم؟ تب بابا بدتر می‌شد و تو اون حالش هی زیر لب از دیدرا حرف می‌زد. نمی‌دونم کجا پنهونش کرده بود، اما حالا فهمیدم که چرا این خنجر رو برام گذاشت.

سودی - منبع: UESP

خانواده نگون‌بخت با امید و آرزوهای فراوان به این فانوس نقل‌مکان کردند، اما در بدترین کابوس‌هایشان هم نمی‌دیدند که خانه آن‌ها در واقع لانه فالمرهای آدم‌خوار است. در مدتی که پدر برای تهیه تله به شهر سفر کرده بود، مادر کشته شد و دو فرزند بعد از مسموم شدن توسط چروس‌ها به اسارت کشیده شدند تا همراه با بقیه اسیران، نوبت به نوبت تبدیل به غذای این موجودات شوند.

هابد پس از بازگشت مستقیما راهی زیرزمین شد تا فرزندانش را نجات دهد، اما تا آن موقع حتی برای مانی هم دیر شده بود. در نهایت هابد دریانوردی معمولی بود و نمی‌توانست به‌تنهایی مقابل این هیولاهای خطرناک ایستادگی کند. او هم در نهایت مسموم شد و بدنِ رو به زوالش همراه با سودی در قفس قرار گرفت. بعد از مدتی فالمرها ظاهر شدند تا پدر را با خود ببرند، اما هابد که سرنوشت تلخ پسرش را دیده بود، در واپسین لحظات خنجری را مخفیانه به دخترش داد. سودی، که راه نجات دیگری برای خود نمی‌دید، پایان زندگی‌اش را با دستان خود رقم زد تا به نوعی تراژیک، خود را نجات دهد.

بعد از اینکه به راه خود ادامه می‌دهید و هیولاهای بیشتری را می‌کشید، به بخش پایانی تونل می‌رسید. جایی که بزرگ‌ترین چروسی که در سرتاسر اسکایریم می‌توانید پیدا کنید مقابلتان ظاهر می‌شود. بعد از کشتن آن، کالبدش را بشکافید تا استخوان‌های هابد را پیدا کنید. پدر نیز در نهایت قربانی این موجودات شد و نتوانست به آرزویش دست یابد. پس شما، به‌عنوان قهرمانی که بالاخره به کابوس فانوس دریایی فراست‌فلو پایان دادید، می‌توانید بقایای هابد را به بالای فانوس ببرد و داخل شعله قرار دهد. با این کار، شعله‌ای درخشان روشن می‌شود — آرام و جاودان.


فانوس فراست‌فلو شاید یکی از بزرگ‌ترین یا پاداش‌دهنده‌ترین کوئست‌های اسکایریم نباشد، اما چیزی که این مکان را ماندگار می‌کند، احساسی است که از کنار هم گذاشتن داستان تراژیک آن به‌وجود می‌آید؛ داستان یک خانواده‌ی معمولی که فقط می‌خواستند در آرامش زندگی کنند و قربانی دنیایی شدند که همیشه بی‌رحم‌تر از رویاهایشان بود.

وقتی فانوس دوباره روشن می‌شود و نور آبی‌اش بر دریا می‌تابد، حس می‌کنید شاید روح هابد بالاخره به آرامش رسیده است. اما آن فانوس دیگر راهنما نیست، بلکه تنها یادگاری است از عشقی که در سرمای اسکایریم خاموش شد.

دیدگاه‌ها و نظرات خود را بنویسید

مطالب پیشنهادی