داستانهای اساطیر نورس؛ لوکی یار خدایان یا دشمنی دغلکار؟
"وقتی در میان خدایان مشکلی به وجود میآید فوراً لوکی را مقصر میدانم. با این کار در زمان صرفهجویی میکنم" نیل گیمن - اسطورهشناسی نورس فهرست محتوا 1 لوکی و ماهرترین بنّا 2 داستان لوکی ...
"وقتی در میان خدایان مشکلی به وجود میآید فوراً لوکی را مقصر میدانم. با این کار در زمان صرفهجویی میکنم"
نیل گیمن - اسطورهشناسی نورسلوکی و ماهرترین بنّا
اَزگارد (Asgard)، سرزمین عجایبی که خدایان نورس به عنوان خانه انتخابش کردند و در آن تالار عظیم اودین (Odin) یعنی والهالا (Valhalla) بر فراز کوهها و بیفراست (Bifrost) پلی از رنگینکمان که آن را به میدگارد (Midgard - سرزمین انسانها) متصل میکند، قرار گرفته است. اما با وجود اینکه این سرزمین زیبا و شگفتانگیز است، در برابر جاینتها و ترولهایی که در یوتنهیم (Jotunheim - سرزمین جاینتها) زندگی میکردند و به خون خدایان تشنه بودند، بیدفاع بود.
روزی ثور (Thor) که در میان خدایان قویترین محسوب میشد، از اَزگارد خارج شده تا با گروهی از دشمنان مبارزه کند و با خروج او از اَزگارد، بیگانهای سوار بر اسبی خاکستریرنگ به آن وارد میشود. مسافر به خدایان پیشنهادی شگفتانگیز میدهد؛ او میگوید حاضر است برای آنان بزرگترین و قویترین دیوار دفاعی را بسازد، دیواری که به قدری بلند باشد که هیچ جاینتی قادر به بالا رفتن از آن یا تخریب آن نباشد، و در ازای آن مایل است همسر الههی زیبای اَزگارد یعنی فریا (Freya) شده و ماه و خورشید را هم از آن خود کند.
خدایان با عصبانیت او را از خود دور کردند اما لوکی (Loki) نقشهای شیطانی کشیده و به خدایان میگوید که باید پیشنهاد مسافر را قبول کنند ولی شرایط و قوانین غیرممکنی برای او تعیین کنند تا شکست خورده و موفق به تمام کردن ساخت دیوار تا زمان مشخص شده نشود، به این ترتیب نه تنها خدایان چیزی از دست نمیدهند بلکه بخش عظیمی از دیوار دفاعی نیز ساخته میشود.
فریا از این نقشه خوشش نیامد، اما اودین و سایر خدایان قبول کردند که به حرف لوکی گوش داده و با مسافر قراری گذاشتند که تنها یک زمستان فرصت دارد تا دیوار را تمام کند و اگر در اولین روز بهار حتا بخش کوچکی از دیوار کامل نشده باشد او نمیتواند از خدایان چیزی به عنوان دستمزد درخواست کند، به علاوه اینکه او اجازه ندارد از هیچکس دیگری برای ساخت دیوار کمک بگیرد. مسافر قبول کرده و پیمانی بین او و خدایان بسته میشود.
صبح روز بعد مسافر با سرعتی باورنکردنی شروع به کندن زمین برای ساخت زیربنای دیوار کرده و شب هنگام سوار بر اسب خود به سمت کوهستان میرود تا سنگهایی برای ساخت دیوار فرآهم کند. روز بعد خدایان با چیزی مواجه شدند که منجر به نگرانی آنان شد چرا که مسافر بدون کمک کسی جز اسبش تکههای عظیمی از سنگ را حمل میکرد که سرعت ساخت دیوار با آنها بسیار بیشتر میشد.
زمستان شروع شده، مسافر بیوقفه به ساخت دیوار ادامه میدهد و هیچ برف و بارانی قادر به کم کردن سرعت شگفتانگیز آنان نبود. سه روز مانده به بهار، دیواری بسیار بلند و قطور به طور کامل ساخته شده بود و فقط کافی بود که دروازهی آن ساخته شود و به این ترتیب خدایان متوجه شدند که به زودی نه تنها الههی زیبای اَزگارد را از دست میدهند بلکه بدون خورشید و ماه دنیا دوباره به قعر تاریکی فرو میرود.
خدایان در این فکر بودند که چطور به چنین قول و قرار احمقانهای تن دادهاند که به خاطر آوردند لوکی چنین نقشهای را پیشنهاد داده بود. تمام خدایان با عصبانیت به لوکی حملهور شده و او را تهدید میکنند که اگر راه فراری از این اوضاع پیدا نکند مرگی دردناک در انتظارش خواهد بود.
لوکی قول میدهد که راهحلی پیدا خواهد کرد و از خدایان جدا شده و در تاریکی شب به تماشای کارهای مسافر پرداخت که خود را برای رفتن به کوهستان و برداشتن آخرین قطعات سنگ برای ساخت دروازه آماده میکرد، اما به محض اینکه اسبش را برای کمک فرا میخواند ماده اسبی زیبا بر پایین تپهها ظاهر شده و اسب مسافر بدون توجه به صاحبش فرار کرده و به دنبال او میرود. مسافر به دنبال اسبش میدود ولی ماده اسب به سمت جنگل فرار میکند و اسب مسافر هم به دنبال او میرود.
مسافر با عصبانیت به نزد خدایان بازمیگردد چرا که میداند خدایان نقشی در فرار اسب باوفایش داشتهاند، اما دیگر به شکل یک مسافر ساده و خجالتی نیست بلکه چهره واقعی خود را که یک جاینت خوفناک است نشان میدهد. ولی مسافر خبر ندارد که اشتباه مرگباری مرتکب شده چون در همان لحظه ثور به اَزگارد بازگشته و مزدش را به او میدهد، البته نه به شکل قراری که مسافر با خدایان داشت، بلکه به شکل ضربهای مهیب و کشنده با پتک قدرتمندش میولنیر (Mjolnir).
با مرگ جاینت خدایان دروازه را ساخته و کار دیوار دفاعی را تمام کرده و پیروزی خود را جشن میگیرند، اما لوکی در میان خدایان حضور ندارد و چندین سال بعد به اَزگارد بازگشته و کره اسب زیبایی که هشتپا داشت را همراه خود میآورد. این کره اسب بزرگ شده و به سریعترین اسب عوالم نهگانه تبدیل میشود و اودین او را به عنوان اسب خود انتخاب کرده و نامش را اِسلِپنیِر (Sleipnir) میگذارد که میتواند با باد مسابقه سرعت داده و برنده شود.
داستان لوکی و گیاه کشنده
بالدر(Baldr) فرزند خدای یک چشم، اودین و فریگ (Frigg)، است که خدای نور و معصومیت محسوب میشود و از میان تمام خدایان مستقر در اَزگارد مهربانترین بوده و همه او را از صمیم قلب دوست دارند. بالدر وظیفه قضاوت میان موجودات مختلف را به عهده داشته و همیشه عدالت را رعایت میکرد، ولی اخیراً خوابهایی عجیب آرامش او را از بین بردهاند.
هر شب بالدر خواب پیشگوییهایی از مرگ فجیعش را میبیند و به مادر خود در این باره شکایت میکند. فریگ برای جلوگیری از به وقوع پیوستن خوابهای پسر عزیزش به سراسر سرزمینهای نهگانه سفر کرده و از تمام موجودات قول میگیرد که هرگز به پسرش صدمهای وارد نکنند.
مهر و محبت فریگ بر تمام موجوداتی که با او برخورد میکردند تاثیر گذاشته و همهی جانوران، حشرات، گیاهان، عناصر و بیماریها، شمشیرها و دشنهها به فریگ قول داده و قسم خوردند که هرگز به بالدر صدمه نزنند. فریگ خوشحال نزد خدایان بازگشته و جشنی بزرگ ترتیب میدهد و تمام خدایان در آن شرکت کرده و هر یک به نحوی رویینتن شدن بالدر را امتحان میکنند.
لوکی اما در گوشهی مهمانی ایستاده و با غضب به بالدر نگاه میکند. لوکی هرگز علاقهای به بالدر زرین و مهربان نداشت و این جشن و رویینتن شدن او نیز بر نفرتش بیش از پیش افزود. او با خود فکر کرد که قطعاً تمامی موجودات حاضر به قسم خوردن نشدهاند و باید نقطه ضعف بالدر و نقشه فریگ را پیدا کند.
لوکی ظاهر خود را به یک پیرزن تغییر داده و به فریگ نزدیک میشود و شروع به سوال کردن درباره علت مهمانی و حمله خدایان به بالدر عزیزشان میکند. فریگ درباره قسمی که از تمام موجودات برای صدمه نزدن به پسرش گرفته به پیرزن میگوید و اینجاست که پیرزن از او میپرسد که آیا موجودی بوده که حاضر به قسم خودن و بستن پیمان با فریگ نشده باشد؟ فریگ به او میگوید که تنها موجودی که او موفق به صحبت با آن و گرفتن قسم نشده است گیاه داورش (Mistletoe) است که برای دیدن آن هم به خود زحمتی نداده است چرا که با یک گیاه بیارزش چه سلاح خطرناکی میتوان ساخت؟
با شنیدن این موضوع لوکی فوراً از مهمانی خارج شده تا شاخهای از گیاه داورش پیدا کند. وقتی او به مهمانی بازمیگردد میبیند که همه خدایان در حال جشن و پایکوبی هستند اما در گوشهای برادر نابینای بالدر یعنی هدور (Hodur) ساکت و آرام نشسته است. لوکی فرصت را غنیمت شمرده و به هدور نزدیک میشود و به او میگوید که چرا به سایرین برای امتحان کردن رویینتن بودن بالدر ملحق نمیشود؟
لوکی فوراً به او کمانی داده و تیری که از گیاه داورش ساخته بود را روی آن میگذارد و به هدور کمک میکند تا قلب بالدر را نشانه گرفته و از او میخواهد که با تمام قدرت تیر را از کمان آزاد کند. تیر ساخته شده از گیاه داورش به قلب بالدر نفوذ کرده و او را در جا از بین میبرد. در کسری از ثانیه تاثیر مرگ بالدر در سراسر عوالم نهگانه احساس شده و تمام موجودات به خصوص خدایان را در غم و اندوه زیادی فرو میبرد.
از میان جمعیت مصیبتزدهی خدایان هِرمود شجاع (Hermod the Brave) پیشنهاد میکند که با کمک اسب پرسرعت و هشتپای اودین، اسلپنیر میتواند سراسر سرزمینهای نهگانه را درنوردیده و به تالارهای سرزمین مردگان یعنی هِل (Hel) برسد و بالدر را از ملکه سرزمین مردگان پس بگیرد.
هرمود با سرعتی برقآسا برای نه روز و نه شب سرزمینهای نهگانه را طی کرده و به تالار مردگان، که با استخوان مردگان سنگفرش شده است، میرسد. وقتی به حضور بانوی سرزمین مردگان رسیده به او التماس میکند که بالدر را به خانوادهاش بازگرداند. هِل اندکی به خواهش هرمود فکر کرده و میگوید که مایل است ببیند خدایان در غم دوری از بالدر حاضرند به چه کارهایی تن دهند. او در نهایت اعلام میکند که حاضر است روح بالدر را به خدایان بازگرداند اما قبل از آن میخواهد هرمود ثابت کند که تمامی موجودات سرزمینهای نهگانه در غم و عزای مرگ بالدر شریک هستند.
هرمود قبول کرده و با سرعت به دنیای زندگان باز میگردد و دوباره با تمام موجوداتی که فریگ از آنها قول گرفته بود ملاقات میکند و به هِل نشان میدهد که همه در غم مرگ بالدر گریان و غمگین بوده و خواهان بازگشت او هستند. در این حین لوکی نظارهگر زحمات هرمود بود و حاضر نبود به هیچ عنوان اجازه دهد نقشه بینقصش شکست بخورد، اما او میدانست که اگر در روند کارهای هرمود به طور مستقیم دخالت کند ممکن است خدایان از نقش او در مرگ بالدر باخبر شوند.
این بار لوکی خود را به یک جاینت عظیمالجثه تبدیل کرده و در آخرین مقصد هرمود در انتظار او میماند. وقتی هرمود شجاع به مقصد رسیده و با طوفان و سنگها نیز صحبت میکند و آنان نیز اعلام میکنند که مایل به بازگشت بالدر هستند، در این لحظه جاینتی از پشت کوهها بیرون آمده اعلام میکند که مرگ یا زندگی بالدر برایش اهمیت چندانی ندارد.
با وجود التماسهای فراوان هرمود، جاینت حاضر به تغییر نظرش نمیشود و خندههایی شیطانی سر میدهد خندهای که برای تمامی خدایان اَزگارد آشنا بود. هرمود فوراً او را شناسایی کرده و میفهمد که لوکی بار دیگر خدایان را فریب داده است. هرمود به لوکی حملهور شده اما او سریع خود را به یک ماهی تبدیل میکند و در آبشار مخفی میشود ولی خدای فریب و نیرنگ دنیای نورس خبر ندارد که ثور در نزدیکی آبشار منتظر است تا او را شکار کند.
ثور لوکی را از آب بیرون کشیده و به غاری در میدگارد میبرد که در آن خدایان او را به سنگی بسته و ماری سمی را با او همراه میکنند که هر روز زهر خود را بر سر و صورت لوکی میریزد. لوکی در اینجا زندانی باقی میماند تا با شروع رگناروک خود را آزاد کرده و برای آخرین بار با خدایان مبارزه کند.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
کاش میشد به جای داستان های اساطیر خارجی، از اساطیر ایرانی داستان نوشته میشد
حالا شاید به موضوع سایتتون خیلی ربطی نداشته باشه
ولی الان واقعا خیلی از ایرانی ها هیچ اسطوره ای رو به غیر از رستم نمیشناسن
خانم احمدی دیگه بعد از اینهمه درخواست آخر بلاخره به اساطیر ایران هم میاید؟
در حال حاضر چون خیلی توجهها هم توی دنیای گیم و هم سینما روی اساطیر نورس بود با نورس شروع کردیم ولی همونطور که قبلا هم گفتم با اساطیر پنجشنبه هر هفته داستانهای اساطیری رو بررسی میکنیم و تمدن به تمدن جلو میریم.
واقعا خیلی داستان جالبی بود خیلی ممنون برای این مقاله بسیار خفن??
یه مقاله تحلیل شخصیت هم از odin برین
در بین همه اساطیر نورس و یونان و مصر هیچکدوم به اندازه odin پیچیدگی شخصیتی ندارن
به زودی برنامه داریم یه مقاله بریم با عنوان خدایان نورس، خدایانی با عیب و ایراد.
Stay Tuned!
متعسفانه وایکینگارو زیادی بزرگ کردن تو فیلما چند مدت رفتم تحقیق کردم اصلا شخصی به نام رگنار لاثبروک که معنی میشه شلوار پشمی خیلی ازش یاد نشده 500 سال بعد دربارش نوشتن اگه شخصیت مهمیه چرا باید 500 سال بعد نوشتن ماجرای حمله پسرش بیورن ایرون ساید به اسپانیا هم خیلی بزرگ نمایی کردن تو فیلم ماجرا از این قراره که هربار به اسپانیا حمله میکردن بنی امیه همشونو سلاخی میکرد که دفعه اخر سه چهارم از ارتششون باقی نموند بازم مثل همیشه وایکینگا میرن به روستاها و ضعیف کشی میکنن تا یکم خزانه داشته باشن و دیگه پاشون به اسپانیا نمیذارن حالا مقایسه کنید با فیلم
اصلا وایکینگی به اسم رگنار لاثبروک وجود نداشته ویا اگرم داشته اصلا مدرکی برای زنده بودنش نبوده واگه واقعا تحقیق میکردی میدونستی حتی لاگرتا هم جزو الهه هاشون بوده بعد هیچ کسی نگفته که فیلم بر اساس واقعیت ساخته شده پس کم الکی هیت بکن
تماما واقعی بود هیت ندادم
شواهدی که نشان میدهد راگنار تا به حال زندگی کرده است، کمیاب است، اما مهمتر از همه، وجود دارد. دو ارجاع به یک مهاجم وایکینگ برجسته در سال 840 بعد از میلاد در کتاب آنگلوساکسون کرونیکل به طور کلی قابل اعتماد که از «راگنال» و «رجینهروس» صحبت می کند، ظاهر می شود. همانطور که ایوار بی استخوان و ایمار دوبلین را یکسان می دانند، راگنال و رجینهروس راگنار لوثبروک نیز می دانند.
گفته میشود که این جنگسالار بدنام وایکینگ به سواحل فرانسه و انگلیس حمله کرد و چارلز طاس به او زمین و صومعه داد، قبل از اینکه به عهد خیانت کند و برای محاصره پاریس از رودخانه سن عبور کند. پس از آن با 7000 لیور نقره (مبلغ هنگفتی در آن زمان، تقریباً معادل دو و نیم تن)، وقایع نگاری فرانک به درستی مرگ راگنار و مردانش را در آنچه که به عنوان "عملی" توصیف شد، ثبت کردند.
باشه
یکی از مقاله هایی که هر پنجشنبه مشتاق دیدنشونم
خیلی ممنون خانم احمدی بابت مقاله های اساطیر شناسی و داستان های اساطیری...
این داستان داروش به ما گفته بودن مال شاهنامست که ??