داستانهایی از ارواح در اساطیر چین
در اساطیر باستان، داستانها و افسانههای محلی (فولکلور) نقش اساسی و مهمی در روایت اعتقادات اساطیری چینیان ایفا میکنند، چرا که با وجود اینکه با ورود مذاهب مختلف به چین، راهبان بودایی و سایر مذاهب، ...
در اساطیر باستان، داستانها و افسانههای محلی (فولکلور) نقش اساسی و مهمی در روایت اعتقادات اساطیری چینیان ایفا میکنند، چرا که با وجود اینکه با ورود مذاهب مختلف به چین، راهبان بودایی و سایر مذاهب، بخش عمدهای از اساطیر و سنت تائوئیسم (مذهب باستانی چینی)، و حتا داستانهای اساطیری و اعتقادات مذهبی مردم پیش از تائوئیسم را نابود کرده و برای همیشه از تاریخ و فرهنگ حذف کردهاند اما داستانهای محلی سینهبهسینه در میان مردم روایت شده و تا به امروز زنده باقی مانده است.
ارواح در اساطیر چین باستان، در کنار هیولاها و سایر موجودات خیالی نقش مهمی در داستانها و باورهای مردم ایفا میکنند. ارواح اساطیر چین باستان معمولا موجوداتی شرور هستند که به دنبال صدمه زدن به انسانها و یا تصاحب جسم زنده و سالم آنها میباشند و باورها و داستانهای چینی درباره ارواح ریشه بسیاری از اساطیر و اعتقادات سرزمینهای آسیای شرقی، همچون ژاپن، کره و ویتنام میباشد.
همچون جشنها و مراسم مختلف در اساطیر کشورها، مثلا جشن سوری در اساطیر ایران باستان مراسمی برای احترام به اوراح اعضای از دنیا رفته هر خانواده برگزار میشد که با قرار دادن خوراکیها و با انجام مراسمی بهخصوص اعضای باقی مانده از خانواده به آنها ادای احترام کرده و خواهان برآورده کردن آرزوهایشان میشدند.
در چین باستان مراسم جشن ارواح گرسنه (Hungry Ghost Festival) یکی از مهمترین و متاسفانه از یاد رفتهترین مراسمی است که برای ارواح (که غالبا شرور هستند) برگزار میشد و با تصور اینکه اگر به درستی به این اوراح احترام گذاشته شود، آنها قادر هستند به مردم زنده، قدرت، عشق، شهرت و ثروت عطا کنند... که البته این ماجرا همیشه به نحو درستی پیش نمیرود و داستانهای محلی (فولکلور) مختلفی به این موضوع پرداختهاند.
داستانهای محلی (فولکلور) نیز همچون تمامی موضوع اسطورهشناسی روایات مختلفی دارند که در ادامه سعی شده به معروفترین یا جذابترین روایت آنها، به سبک قصهگویی پرداخته شود.
داستان اول: جایزه خطرناک
روزی روزگاری مردی به نام هوووبائو (Hu Wu Bau) که در نزدیکی کوهستان بزرگ در کلبهای زندگی میکرد برای قدمزنی و هواخوری به سمت کوهستان بزرگ راهی میشود و بر سر راه خود در زیر سایه درختی پیامآوری را میبیند که با ردایی قرمز رنگ او را صدا میزند و میگوید:
ارباب کوهستان بزرگ میخواهد با تو ملاقات کند!
هوووبائو با وحشت فراوان، جرات نکرد که جواب رد به پیامآور بدهد و بدون کوچکترین اعتراض قبول میکند ارباب کوهستان را ملاقات کند. پیامآور مرموز چشمان هوووبائو را بسته و پس از زمان کوتاهی، زمانی که هوووبائو چشمانش را باز میکند خود را در قصری باشکوه مییابد. ارباب کوهستان او را فرا خوانده و به صرف غذا دعوت میکند.
بر سر میز پرشکوه غذا، انواع خوراکیها و نوشیدنیها آماده شده و زمانی که هوووبائو مشغول خوردن میشود، ارباب کوهستان به او میگوید: "من تو را تنها به این دلیل فراخواندهام که شنیدهام فصد سفر به سمت غرب را داری و از تو میخواهم نامهای برای دخترم ببری."
هوووبائو با دهانی پر از خوراکی قبول کرده و میپرسد دخترک دقیقا کجا زندگی میکند. ارباب هم به او میگوید که دخترم عروس خدای رودخانه است و تنها کاری که تو باید انجام دهی این است نامه را با خود ببری، زمانی که با قایق به میانه رودخانه زرد رسیدی به بدنه قایق بکوبی و فریاد بزنی "سبز پوست!" و پیغامآور دخترم آمده و تو را نزد او میبرد.
هوووبائو روز بعد راهی سفر شده و زمانی که به میانه رود میرسد همانطور که ارباب گفته بود عمل میکند. در همان لحظه دختر زیبایی با لباسی سبز رنگ از اعماق آب رودخانه بیرون آمده و به او میگوید که چشمانش را ببندد. به این ترتیب بار دیگر هوووبائو به دنیای دیگری، یعنی قصر خدای رودخانه وارد میشود. خدای رودخانه با محبت از او استقبال کرده و پس از تحویل نامه به عنوان تشکر یک جفت کفش سبز جادویی به هوووبائو میدهد.
این کفشها هدیه تشکر خدای رودخانه هستند که تا زمانی که آنها را به پا کنی، میتوانی میلیونها قدم برداری بدون اینکه خسته شوی و میتوانی ارواح و خدایان را به وضوح در دنیای خود ببینی.
هوووبائو با کفشهای جدید به سفر خود به غرب ادامه داده و پس از چندین سال دوباره به کلبه خود بازمیگردد و در راه تصمیم میگیرد که سری به ارباب کوهستان زده و به او اطلاع دهد که ماموریتش انجام شده است.
زمانی که هوووبائو توسط پیامآوری که با زدن ضربه مختصری به درختی که اولین بار در زیر سایه آن ایستاده بود، ظاهر شده و هوووبائو را به همراه خود به قصر ارباب کوهستان میبرد، هوووبائو که کفشهای سبزش را به پا داشت میبیند که خبری از آن شادمانی و زیبایی در قصر نیست بلکه در ورای ظاهر شاد و زرین قصر، ارواح زیادی به زنجیر بسته شده و در حال عذاب کشیدن هستند.
هوووبائو در میان این ارواح پدر خود را میبیند و زمانی که به نزد او میرود، پدرش به او میگوید که در دنیا به دلیل حرص و طمعی که داشته اکنون در قلعه ارباب کوهستان باید بردگی کند. هوووبائو که اوضاع بد پدرش را میبیند به نزد ارباب کوهستان رفته و از او میخواهد که در ازای رساندن نامه به دخترش، پدرش را آزاد کند و او را ارباب زمینهای حوالی سازد. (براساس اساطیر چین باستان، تمام دهکدهها، محلهها، شهرها و ... در میان ارواح، اربابان مخصوص خود را داشتند).
ارباب کوهستان به سخنان هوووبائو گوش داده و با ناراحتی پیشنهاد او را قبول میکند اما به او تذکر میدهد که
ارواح مردگان نباید به طور دائمی در محل زندگی خانواده خود به سر ببرند، چرا که مردگان مسیری متفاوت نسبت به زندگان را باید سپری کنند.
هوووبائو که منظور ارباب کوهستان را متوجه نشده بود خوشحال و خندان از عاقبت به خیر شدن پدرش به کلبه و نزد همسر و فرزندانش باز میگردد.
رفتهرفته با گذشت زمان، زمینها کشاورزی نابود شده، رودهای آب در دهکده خشک میشوند و مردم زیادی، از جمله تمام فرزندان و همسر هوووبائو در اثر قحطی و بیماری کشته میشوند. هوووبائو بار دیگر به یاد آخرین حرف ارباب کوهستان میافتد و به نزد او باز میگردد تا دهکده را از عذابی که بدان گرفتار شدهاند رها سازد.
هوووبائو در قصر ارباب کوهستان ماجرا را برای ارباب تعریف میکند و ارباب نیز فورا روح پدر هوووبائو را احضار میسازد. روح پدر هوووبائو، که حالا چاق و نفرتانگیز شده به ارباب و پسرش میگوید که از زمانی که از قصر خارج شده در حال خوردن و آشامیدن است و این موضوع به قدری باعث شادی و خوشگذرانی او شده که دوستان، عروس و نوههای خود را نیز به نزد خود آورده است تا در این شادی با هم شریک باشند! که به این ترتیب زمینهای بایر و مردم گرسنه و بیمار شده و تعداد زیادی از مردم نیز از دنیا رفتهاند.
ارباب کوهستان روح پدر هوووبائو را بار دیگر در قصر زندانی کرده و آرامش و زندگی به دهکده هوووبائو بازمیگردد و او قسم میخورد که دیگر هرگز کفشهای سبز را به پا نکند.
داستان دوم - روح تبعید شده
براساس داستانها و افسانههای محلی چینی، ارواح انواع مختلفی دارند که هر کدام آنها، با اینکه در صورت برقراری ارتباط با دنیای زندهها ماهیت شرور پیدا میکنند، در دنیای مردگان سرنوشت متفاوتی در انتظار آنهاست. یادمان باشد که در باورهای چین باستان دنیای مردگان معنایی مشابه زندگی بعدی که در اساطیر تمدنهای نورس، ایران، یونان و ... است ندارد و صرفن ارواح با گذراندن دورانی کوتاه در صورت پاک بودنشان وارد چرخه دوباره زندگی شده و به اشکال مختلفی، همچون حیوانات و گیاهان به دنیا باز میگردند تا در آخر به درجه تعالی و بصیرت برسند.
در میان ارواح مختلف باورهای چین باستان، همچون تمامی تمدنها و فرهنگها، ارواح کسانی که به گناه خودکشی مرتکب شدهاند بدترین عاقبت را خواهند داشت. آنها به شکل ارواحی نفرتانگیز بر بام خانهها سرگردانند و دائما در گوش اعضای خانه زمزمه میکنند و آنها را ترغیب به خودکشی میکنند تا جای خود را به آنها داده و بتوانند از بام خانهها جدا شوند و دوباره وارد چرخه زندگی، نه به عنوان موجودی مثبت و خوشایند، بلکه به شکل موجودی نفرتانگیز و مستاصل بازگردند.
خودکشی در تمامی اعتقادات و باورهای انسانها، تاریکترین و ترسناکترین تلهای است که ذهن و روح انسان ممکن است در آن گرفتار شود اما راه نجات از آن به طور شگفتانگیزی ساده و قابل استفاده است: صحبت کردن با دیگران و کارشناسان.
در تمامی دنیا و همچنین در ایران با برقراری تنها یک تماس تلفنی شما میتوانید از چنگال این هیولای تاریک با پیروزی بیرون بیایید.
شماره تلفن فوریتهای سازمان بهزیستی ایران: 123 و 1480
روزی روزگاری پسری به نام سینگ شوفو (Tsing Tschoufu) که خدمت ارتش خود را به تازگی به پایان رسانده بود برای انجام اولین ماموریت رسمی خود به شهری دورافتاده فرستاده میشود. آسمان شهر که در تمام طول شبانهروز در حال باریدن بود باعث شد که سینگ شوفو موفق نشود خود را به موقع به مقصد برساند و به ناچار در دهکده کوچکی توقف میکند. مردم دهکده که در فقر به سر میبردند هیچکدام جایی نداشتند که برای استراحت به سینگ شوفو بدهند و او ناچار میشود به سمت معبد قدیمی و متروکه خارج دهکده برود تا شب را در آنجا سپری کند.
زمانی که شوفو به معبد میرسد میبیند که تصاویر خدایان که روی سقف و دیوارها نقاشی شده بود تماما نابود شده و مجسمهها نیز شکسته و فرسوده هستند. تارهای عنکبوت زخیمی نیز راه ورودی را سد کردهاند. شوفو تصمیم میگیرد در جایی بیرون از معبد زیر سایه سقف به دور از باران بماند اما باد سردی شروع به وزیدن میکند و شوفو که از سرما میلرزید خود را در لباسهایش پیجیده و سعی میکند بخوابد.
پس از مدتی، باران قطع شده و هوا صاف ولی گرم میشود و صدای پای کسی شوفو را از خواب بیدار میکند. او سایه زنی را میبیند که از اتاقی در معبد بیرون آمده و ردایی قرمزرنگ و کهنه به تن و پوستی به سفیدی گچ دارد. زن یواشکی از کنار شوفو رد میشود و شوفو نیز خود را به خواب میزند تا توجه او را به خود جلب نکند. در کمال تعجب شوفو میبیند که زن طنابی از آستین خود بیرون آورده و در هوا ناپدید میشود!
شوفو فورا متوجه شد که زن یکی از ارواح نفرتانگیزی است که باید در بام خانهها بمانند و تصمیم میگیرد به دهکده بازگشته و او را پیدا کند. شوفو زن را در آخر در یک خانه و در اتاق دختر جوانی پیدا میکند که در تاریکی و سکوت اشک میریخت. دختر جوان دائما اشک میریخت و به روح زن که در گوشه سقف با طناب دار ایستاده بود نگاه میکرد و مردد نوزادی که در کنارش خفته بود را نوازش میکرد.
دختر جوان رو به زن میگوید "تو دائما به من میگویی که من نمیتوانم زندگی کنم، اما من از فرزندم هم نمیتوانم جدا شوم." روح چیزی زمزمه میکند و خنده هولناکی سر میدهد و دختر جوان در آخر میگوید "قبول است. من میمیرم"
در همین لحظه که دختر جوان طناب را از روح میگیرد شوفو با فریادهای بلند بر شیشه پنجره کوبیده و او را صدا میزند. شوفو شیشه را شکسته، نوزاد بیدار شده و گریه میکند، دختر جوان بر زمین افتاده و روح نیز ناپدید میشود. شوفو زن جوان را آرام کرده و به دست خانوادهاش میسپارد و طنابی که روح نزد دخترک جا گذاشته بود را با خود میبرد.
زمانی که شوفو به سمت معبد بازمیگردد روح زن را میبیند که در انتظار اوست. روح به شوفو میگوید که برای سالیان سال است که به دنبال یک جایگزین است تا بتواند خود را از این اسارت نجات داده و دوباره به چرخه زندگی بازگردد اما او شکارش که مدتها در کمینش نشسته و او را آماده کرده بود را از چنگش درآورده است. روح اما میگوید حاضر است از این فضولی و دخالت سرباز بگذرد تنها اگر چیزی که روح موقع فرار از اتاق دختر جوان جا گذاشته بود را به او بازگرداند. چرا که بدون آن طناب زن هرگز نمیتواند جایگزینی برای خود پیدا کند.
سرباز طناب را به روح نشان داده و به او میگوید که هرگز حاضر نیست به او اجازه دهد انسان دیگری را به چنان اسارتی گرفتار کند. او طناب را محکم به دور بازویش پیچیده و زمانی که روح خشمگین شده و با صورتی سیاه، چشمانی قرمز، زبانی همچون نیش مار و دستانی که بیاندازه کشیده شده بودند به شوفو حمله میکند شروع به دفاع از خود و مشت زدن به روح میکند. این جدال تا زمان طلوع خورشید، وقتی که خانواده دخترک به دنبالش در معبد میرسند ادامه پیدا میکند. آنها شوفو را میبینند که دیوانهوار به هوا مشت میزند و چیزی نامرئی به دور بازویش پیچیده شده و جای آن به شکل ردی قرمز بر روی پوستش پیداست.
با آرام شدن شوفو و تابش خورشید به روح، اوضاع به حالت عادی برگشته و خانواده دخترک به او میگویند که بیش از پیش حواسشان را جمع خواهند کرد و به این ترتیب شوفو به محل ماموریت خود رهسپار میشود.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
عالی بود و در عین حال خیلی عجیب و غریب هستن این چینیا