نقد سریال نهنگ آبی – بخش پایانی (قسمت آخر): مرگ موشها
در بخش چهارم و البته آخر، قرار بر این است که به بازیگریها، نحوه شخصیتپردازی و فضاسازیهای سریال اشاره کنیم. اما نکته مهمتری که قصد دارم کندوکاوش کنم بررسی این سوال است که چرا ما ...
در بخش چهارم و البته آخر، قرار بر این است که به بازیگریها، نحوه شخصیتپردازی و فضاسازیهای سریال اشاره کنیم. اما نکته مهمتری که قصد دارم کندوکاوش کنم بررسی این سوال است که چرا ما به مرگ و عشق در این سریال احساسی جز حس غافلگیری لحظهای نداریم. چه پیش میآید وقتی قرار است با حجم زیادی از آدمهایی که حس خاصی به آنها نداریم به اندازه 30 قسمتِ 45 دقیقهای همراهی کنیم. هنگامی که نویسنده تمام تمرکز و قدرت نوشتاریاش را روی هیجانسازیهای ناشی از غافلگیری قرار داده، چه جایی باقی میماند برای تجربه کردنِ حس شکست در مروارید، حس پوچی در آناهیتا، حس بیپناهی در پگاه، حس نفاق و دورویی در بهمن، حس به ته خط رسیدن در آرمین و حس عشق در ژاله. ویجیاتو را در نقد سریال نهنگ آبی همراهی کنید.
این سریالِ تقریبا پرجمعیت، در هجده قسمت اول خود یک شخصیت اصلی دارد. راوی ماجرا آرمین است و ما انبوهی از نظرات ذهنی او را روی تصاویر مختلفی از کاراکترها میشنویم. واگویههایی عمدتا تخت و گاهی نوسترآداموسی که برای گیج کردن ما بر سر اینکه «همهی ماجراها زیر سر چه کسی است؟» به کمک نویسنده میآمد. اما از جایی به بعد آرمین تبدیل به یک کاراکتر مفعول و خیلی جاها منفعل میشود که میتوان گفت رسما شخصیت اصلی سریال محسوب نشده و جایش را به کاراکترهای دیگری میدهد. راستش نه وقتی خودش فاعلیت داشت چندان با سریال جذابی روبرو بودیم و نه وقتی جایش را به بهمن و مروارید داد. هر یک از این کاراکترها از ویژگی لازم برای «یک شخصیت محوری بودن» خالی بودند؛ ویژگی متفاوت بودن. با همه اینها این چرخش روایی از آرمین به سمت دیگران، کمی تماشای سریال را از قسمت نوزدهم دچار اختلال میکند.
متوسطترین کاراکتر/بازیگرهای سریال
یکی از کارکترهایی که در جمعِ هیئت مدیره کمی آدمیزادتر و بنابراین قابل درکتر بوده نادر است. با بازیِ نسبتا خوب حمیدرضا آذرنگ که به نظر میرسد با قامت متوسط و صورتِ میانسالش کمی به نقش یکنواخت نادر جذابیت داده است؛ تنها کاراکتری که میتوانیم در موقعیتهای بسیار کوتاه، اندکی با احساسش دردمند شویم.
حس پشیمانی و عذاب وجدانی که دارد حداقل ذرهای قابل ترحمش میکند و مثل آرمین ادای عذاب وجدان را که ابدا در او نیست درنمیآورد. از این رو وقتی خودش را میکُشد لحظاتی به این فکر میکنیم که عاقبت یک پادوی جنایتکار چیزی غیر از این نیست؛ هم خودش را پایین میکشد هم نزدیکانش را. اما وقتی یادمان به برخی پرداختهای غیر منطقی همین کاراکتر نادر میافتد باز همان حس اندکِ گذرا هم تقریبا از بین میرود.
نادر نیز مثل باقی کارکترها گاهی دستخوش خواستههای نویسنده میشود. ژستِ پشیمانی نادر تنها بعد از مرگ غزل سر باز میکند نه بعد از گناهانش. او همچنان دست از تقلب و دروغ برنداشته و درحالیکه خودش را شایسته بخشش و جبران گذشته میداند، مروارید را بیلیاقت میپندارد و درصدد کمک به او نیست.
نویسنده بدون درنظر گرفتن بخشی از دیالوگها و کنشهایی که پیش از این برای نادر نوشته، اولین صحنه دیدار او را با مروارید، به گونهای خلاف نوشتههای قبلی مینویسد. نادر به مروارید میگوید با کینه و نفرت از او جدا نشده و همچنان این لعنتی دوستداشتنی را دوست دارد. درحالیکه هم با نفرت از او جدا شد هم کوچکترین قصدی برای کمک به او و نجاتش از مکان مخروبه نداشت و اگر اصرار غزل نبود هرگز جایش را هم نمیگفت. درحالیکه میتوانست آرمین متقلب را گیر دوستان مهرداد بیندازد، بیدلیل جهان را درگیر میکند و دست از دروغپردازی برنمیدارد. بنابراین درباره این کاراکتر هم نمیتوانیم بگوییم که با یک تغییر شخصیتی روبرو میشویم. هر چه هست نمایشِ اضمحلال است و بس. درست مثل بقیه کاراکترها.
دیگر کاراکتر متوسط سریال جهان است؛ یکی از معدود آدمهایی که تکلیفمان حداقل با هدف و خواسته قلیلش روشن است. هرچند که طول میکشد تا لحن و قیافه مصطفی زمانی را برای این نقش هضم کنیم اما رفته رفته در نقشش جا میافتد و در قسمتهای پایانی بهتر از بقیه از بدن و صورتش استفاده میکند. در واقع بازیگریِ خوب و جذابی را برخلاف اوایل سریال از او شاهد هستیم. در حدی که میتوان گفت بعد از ویشکا آسایش، به بهترین بازیگر سریال تبدیل میشود. مشکل اصلی این است که کاراکتر جهان نیز آنطور که باید نوشته نشده است.
او یک تکه کلام خوب دارد: «من همه زندگیمو دادم که آدم کسی نباشم». با اینکه او این جمله را بارها تکرار میکند اما مسلکش دقیقا خلاف ادعایش است چون از همان دقیقه اولی که در سریال حضور داشت آدم مهندس بود و در حین ماجراها نیز برای عدهای دیگر مثل پرویز کار کرد تا به خواستهاش برسد. عشق یکطرفهای که چنانچه گفته شد هیچگاه به باورش نمیرسیم. ای کاش فلشبکهایی هر چند مختصر در نشان دادن روابط آناهیتا و جهان وجود داشت.
با همه اینها به یک دلایلی این کاراکتر را بیشتر میفهمیم تا دیگران. او بعد از همه ماجراها روی کاناپه لم میدهد و به عنوان بیخیالترین آدم نسبت به مناسبات پولی، دلزدگیاش را از این همه سرِ کار بودن اعلام میکند. چیزی که آرمین با همه هکر بودنش نمیفهمد که چه موقع سرِ کار است و کی نیست. بنابراین بیراه نیست که مهمترین قتل سریال توسط جهان صورت میگیرد؛ در صحنهای که چیدمان خوبی دارد و ایده بدی نیست.
بدترین کاراکتر/بازیگرها
درباره آرمین و بهمن و بدپرداختیشان در بخش سوم نوشتم. این بار نوبت به یکی دیگر از بدترین کاراکترهای سریال میرسد. چنانچه در بخش اول نقد این سریال نیز به این موضوع اشاره شد. ژاله دختری است که ما مدتها شاهد انفعالش بودیم. در قسمت نوزدهم میبینیم که او برای اولین بار کنشی هرچند در قالب دیالوگ انجام میدهد؛ لو دادن کسی که پیش از این دوستش داشت به پگاهی که همه چیزش را از دست داده است. درحالیکه فکر میکنیم ژاله در احقاق حقِ پگاه مصر است و احساساتش را در این تصمیم مهم دخیل نکرده باز هم به شکل غیر قابل باوری با نادر همکاری میکند و این وسط جهانِ بیچاره به عنوان قاتل مهرداد باید قربانی شود. این هم از ژالهای که واقعا فکر میکردیم خودش را وارد بازی نکرده و نمیکند.
بهمن از ژاله میپرسد: چرا آرمین رو دوست داری
ژاله میگوید: دوست داشتن دلیل خاصی نمیخواد
بهمن: اگر آدم کشته باشه هم بازم دوسش داری با این منطق؟
این دیالوگهای همان ژالهای است که آرمین با التماس از او طلب بخشش میکرد و ژاله جز به شرط جبران اشتباهات گذشته حاضر به بخشش نبود. او متوجه میشود که آرمین در جریان قتلها بوده و توجیهش بدتر از گناهش است اما همچنان بدون هیچ دلزدگی به همکاری با او ادامه میدهد. اگر بازی بهمن برای حذف آدمهای اطراف مهندس شروع نمیشد او برخلاف شخصیتش در بیش از نیمی از سریال، همچنان میل به زندگی با یک خلافکار کامل داشت. بنابراین نویسنده خودش را پایبند تصمیمات اصولی کاراکترها نکرده و ژاله را دوباره به ریلِ آرمینخواهی میسپارد. فراموش کردن خط مشیِ هر کاراکتر یکی از خطاهای معمول بهرام توکلی در نویسندگی این سریال است.
ساعد سهیلی و ماهور الوند بازیگران بد این سریال محسوب میشوند. آنها با لحنی کاملا یکسان، تکراری و بدون تغییر بخصوص اکثر دیالوگها را ادا میکنند. در کنار اشتباهات دیالوگنویسی برای این دو نفر در بعضی صحنهها، باید گفت که عدم خلاقیت و احساس باورپذیری کم در نوع بازیِ این دو نفر، کاملا مشهود است. بدترین واکنش ژاله به مرگ هاله اختصاص دارد. او کوچکترین التهابی از برملا شدنِ شخصیت بهمن و مرگ احتمالی اطرافیانش هم ندارد.
آزاده صمدی برخلاف ماهور الوند از خودش مایه بیشتری گذاشته و خیلی بهتر ظاهر میشود. جاهایی ما فقط بخاطر بازیِ آزاده صمدی کاراکتر هاله را با حسی از ترحم دنبال میکنیم.
به طور کلی وضعیت کاراکتر هاله همچنان بهتر از ژاله است. این کاراکتر که از جایی به بعد از همه کس و همه چیز میترسد، به آدمی پناه میبرد که در همان سایت خطرساز عضو است. اما این تا زمانی جالب بود که از آقای دکتر قلابی ایدههایی غیرمنطقی و عجیب نشنیده بودیم.
درحالیکه هاله مدام به دکتر شک میکند و به شکهایش بیش از پیش دامن زده میشود، میبینیم که نظرات سایت و دکتر قلابی را اجرایی میکند و دیگر خبری از آن مقاومتها و فرارها نیست. رفتار هاله به شیوه اغراقآمیزی هیستریک میشود طوریکه ما به سختی اثری از آن هالهی اندکی منطقی در او پیدا میکنیم. عجیب است که نقطه ضعف «حس بازنده بودن» در او نیز وجود دارد، درست مثل مروارید که به هیچ وجه این بازنده شدن را تاب نمیآورد. ای کاش نقطه ضعف مناسبتری برای هاله طراحی میشد که به شخصیتِ ساده و غیرجاهطلبش نزدیکتر باشد.
بیسر و تهترین کاراکترها
پگاه در چند قسمت به طور عجیبی تبدیل به یک کاراگاه فوق ماهر شده بود اما فورا تبدیل به یک بیماری روانی میشود ؛ از آن روانیهای بچه بغلی که توهمهایی نخ نما دارند. هنوز روانیهای فیلم رضا موتوری در حال پیادهسازی در سریالهای ما هستند و این نگاه کلیشهای و کمتر باور پذیر معلوم نیست کی میخواهد دستخوش تغییر شود. شخصا به محل بیماران روانی سر زدهام و تنوع آنها را از تیپهایی که در سریالهایمان میبینیم خیلی بیشتر یافتم. ناگفته نماند که تقصیر اصلی به هیچ وجه دیبا زاهدی نیست. به گونه دیگری نمیشد چنین کاراکتر بیقاعدهای را بازی کرد.
در کنار علیرضا خالقی و پگاه، آناهیتا رهاشدهترین کاراکتر سریال به شمار میآید؛ زنی که همه بیدلیل عاشقش میشوند. همانگونه از آن عشقها چیز درخوری ندیدیم تا باورشان کنیم، همانطور هم احساس علاقه آناهیتا به آرمین را که در حد چند جمله بیان شد باور و احساس نمیکنیم. البته ما برخلاف مردان بیدلیل عاشقِ سریال، تقریبا هیچ احساس جدی و ممتدی به او نداریم. آناهیتا بیشتر شبیه به کارتون خوابهایی است که اشتباها وارد شرکت شده و حوصله زندگی کردن ندارد. او شکست خوردهتر از این حرفها است که بخواهد در ماجرا نقشی قابل ملاحظه داشته باشد.
آخر هم متوجه نمیشویم که اگر او دختر مهندس بوده چرا اینطور به نعل و میخ میزده است. ایده مهندس گویا در اواسط سریال به ذهن نویسنده رسیده و خودش نیز کمی تحتالشعاع این ورود ناگهانی یک کاراکتر فرضی جدید قرار گرفته است. خودکشی آناهیتا، ایدهی کاملا قابل پیشبینی برای این کاراکترِ شناور است. معلوم نیست غیبت او که این همه زد و خورد را ایجاد کرد، چرا صورت گرفت. حذف یک مهره سوخته به قدری بیاهمیت بود که انگیزه قابل قبولی برای دو طرف مخاصمه (مروارید نادر و آرمین از یک طرف و جهان و پرویز از طرف دیگر نداشت. حتی بهانه خوبی هم برای جدال نبود.
آناهیتا را با مینا در فیلم خوبِ رگ خواب مقایسه کنید. هر دو را لیلا حاتمی بازیکند. در اولی ارتباط حسی با او برقرار نمیکنیم و در کاراکتر دومی با او بسیار همراه میشویم؛ زنی شکننده که در پایان خودش را جمعو جور میکند و آخرین جملاتش خطاب به پدرِ مرده، دیگر حاکی از ضعف نیست. ظرایف شخصیتی و روانی آدمها به خوبی در فیلم رگ خواب پرداخت شده، چیزی که انتظار ساده و معمولی ما از این سریال و همه کارهای دیگر نیز هست.
ژلهای ترین کاراکتر
بهتر است بپرسیم بر سر تنها خانوادهی سریال چه آمد؟ انتظار میرفت که طبق قاعده تغییر و تحول، ما بالاخره بتوانیم بعد از فروپاشی همه خانوادهها در این سریال، بالاخره با یک پیوند روبرو شویم. اما وضعیت مادر به عبرتی ابدی تبدیل میشود و پدر نیز که یکی از ژلهای ترین آدمهای سریال است پا در مسیر زن و پسرش میگذارد. تنها صحنهی خوب پدرانه سریال در این قسمتها، صحنهای است که پدرِ آرمین اعترافات پسرش را چندین بار گوش میدهد. واکنشهای اصولگرانه پدر در قبال افرزند جدی به نظر میرسد.
فرهاد از آن آدمهایی بوده که برخلاف بقیه کاراکترهای سریال، از دایره پول و تجارت دور مانده است؛ اصلا دنیایش به عاشقانههایی صورتی تعلق دارد. اما چه میشود که او به عنوان تنها مرد دستپاک سریال، چنین سوار بر موج شده و دیالوگهایی کاملا عکس آنچه تا به حال از او شنیده بودیم به زبان میآورد، همچنان از عجایب شخصیتپردازی در سریال است.
شبیهسازی ناشیِ از کار فردی
در بخش اول نیز توضیح دادم که کار فردی بهرام توکلی به عنوان تکنویسنده، کار سریال نهنگ آبی را با مشکل جدی یکسانسازی آدمها روبرو کرده است. یک مثال کوچک: فکر میکنید این دیالوگ تکرار شونده متعلق به کدام کاراکتر سریال است؟ « سایت داره ته ته آدمارو به خودشون نشون میده.» اشتباه نکنید این جمله از دهان آرمین که مدام میگفت « سایت نقطه ضعف آدمارو به خودشون نشون میده» خارج نشده. این عبارت نه چندان جالب متعلق به نادر است که ارتباطش با سایت نهنگ آبی چندان روشن نشد و فقط فهمیدیم که بخشی از فسادهایش را آنجا مرتکب شده است. عین این عبارت را دکتر قلابی سریال نیز به زبان میآورد. شبیهنویسی دیالوگ برای کاراکترهای متعدد اگر ضعف نیست پس چیست؟
گرچه نمیتوان منکر بعضی دیالوگهای پینگپونگی خوب میان دکتر قلابی و مروارید با بهمن شد اما متاسفانه تعداد این نوع دیالوگهای هوشمندانه واقعا کم است.
ما چه میخواهیم؟
طبق ژانر این سریال که معمایی/ حادثهای است میفهمیم که باید منتظر صحنههای مهیج در کنار سُکونهای مرموزانه باشیم. فریدون جیرانی بسیار سعی کرده که در این موارد از کلیشه بپرهیزد. آخرین قاب سریال متعلق به آرمینِ تا حلق فرو رفته در گِل است و راه پس و پیشی ندارد حتی اگر همچنان مانند مدعیها حرف بزند. ما تنها صدای ماشین پلیس را میشنویم. خوب است که ماشین پلیس را نمیبینیم و میتوانیم صورت یک شکست خورده را همراه با حرکت تاکیدی دوربین تماشا کنیم.
خودکشی آناهیتا هر چقدر که بیتلاطم و بیاحساس و فقط محض غافلگیریِ زود گذر اجرا میشود، ماجرای قتل ساختگی مردوارید و جهان و آرمین توسط بهمن بدک نیست و تا حدودی جالب به نظر میآید. هرچند که اطلاعاتدزدی از مخاطب به این وضوح کار بسیار سادهای است که از هر نویسنده و کارگردانی برمیآید. این حذفها و اختصار گوییها در بعضی موارد جواب میدهد اما در بیشتر اوقات حذف لحظاتی که میتواند خلقِ حرکت و احساس کند، به سریال کمکی نکرده است. بخصوص طبق آن انتظارات حادثهمحوری که از کار داریم.
چگونه جهان آرمین را به خارج از خانه میبرد؟ پدر آرمین در واکنش به این حمله خانگی به پسرش چه میکند؟ چنین موقعیتی خیلی کم در سریال پیش آمده و وقتی هم پیش میآید گروه فیلمسازی متشکل از نویسنده و کارگردان از روی آن پرش میکنند. درحالیکه بد نبود اگر تلاش یک پدر افلیج را برای نجات پسر پر اشتباهش میدیدیم. این ناتوانی در خلق حتی جنبشهای ساده، بسیار عجیب است.
ما در این سریال پر ماجرا موقعیتهای اکشنی که ما را به وجد بیاورد چندان نمیبینیم. زد و خوردها عمدتا اجرای خوبی ندارند گرچه خوب هم بین آنها پیدا میشود. بدترین صحنه همچنان متعلق به قتل مهرداد توسط آرمین است و بهترین آنها به نسبت قبلیها، متعلق به بازیهای بدنِ مصطفی زمانی در نقش جهان است. صحنههای مربوط به او به مراتب از باقی صحنههای اکشن سریال بهتر اجرا شده و خوش تصویر هستند. حتی بهمن نیز در لحظات نمایشهای کشتنش با ژستِ خوبی ظاهر میشود. اما این موارد برای یک سریال اینچنینی بسیار کم است. دیالوگهای بیش از اندازه سریال را این چنین بیانرژی کرده است.
خوبی سریال این است که ما با لوکیشهای بیشتری نسبت به سریالهای دیگر روبرو هستیم. جیرانی در بردن ما به بیابان هم تنبلی نکرده و سلیقههای خوبی به خرج داده است. هر چقدر که مایهی اکشنِ سریال به فراخور شمههای گانگستری آن ضعیف است و بانک تصویری غنی و پرملاتی برای هیجانسازیهای کنشمند ندارد، عوضش این مورد را در سریال شاهد هستیم که میتواند در حد خودش امتیاز مثبتی برای کار محسوب شود.
جمعبندی بینهایت مختصر
با بررسی مهمترین آدمهای سریال به راحتی میتوان متوجه شد که نویسنده هر موقع که دلش خواسته کاراکترهای خمیریاش را تغییر شکل داده است. اسم این تغییرات ناگهانی را نباید غافلگیری گذاشت. نامش پیش بردن داستان با گول زدنِ مخاطب بوده که اکثرا از کاراکترها برای این کار مایه گذاشته شده است. برای همین هم ما احساساتی به کاراکترها نداریم؛ چه کسی میتواند به آدمهای شناور و باری به هر جهت دل ببندد و آنها را همراهی کند.
چنانچه در بخش قبلی نوشتم، میشود چنین سریالهای یکبار مصرف را دید و حتی سرگرم شد. اما به دنبال انتظاری بیشتر و جدیتر از این نباید بود.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
اخرش چی شد خب
تمام مدتی که فیلمو میدیدم از نحوه ی روایت داستان و از ضعف و ابکی بودن داستان حرص میخوردم. با قهر لیلا حاتمی از فیلم بخاطر مشکلاتس با نویسنده و کارگردان عملا به اون فیلم ابکی آب بستن.