معرفی و شرح داستان کمیک Watchmen
در دوران جنگ سرد بین ابرقدرتهای دنیا، ذهن نابغهای مثل آلن مور به تکاپو افتاد و داستانی خلق کرد که با استفاده از مهمترین وقایع و اتفاقات سیاسی دوران خود تبدیل به یکی از بهترین ...
در دوران جنگ سرد بین ابرقدرتهای دنیا، ذهن نابغهای مثل آلن مور به تکاپو افتاد و داستانی خلق کرد که با استفاده از مهمترین وقایع و اتفاقات سیاسی دوران خود تبدیل به یکی از بهترین داستانهای تاریخ (و به عقیده خیلیها «بهترین») در دنیای کمیکها و رمانهای گرافیکی شد.
داستان کمیک واچمن (Watchmen) ماجرای قهرمانان سابقی است که حالا یا بازنشسته شدهاند، یا برای دولت ایالات متحده آمریکا کار میکنند یا از قانون گریزاناند. در ظاهر هیچ کدامشان در متن دوران تاریکی که در آن زندگی میکنند و هر لحظه احتمال وقوع یک جنگ اتمی بین قدرتهای دنیا وجود دارد قرار ندارند اما در واقع آنها بزرگترین عامل جلوگیری از این جنگ هستند... یا شاید بهتر باشد بگوییم آنها بزرگترین عامل بروز یک جنگ دیگراند.
- خالقان: آلن مور (نویسنده) و دِیو گیبسون (مصور)
- ناشر: دیسی
- تاریخ انتشار: از ماه سپتامبر سال 1986 تا ماه اکتبر سال 1987
- سبک: ابرقهرمانی
داستان کمیک واچمن، طبق نوشتههای روزانه رورشاک، از دوازدهم ماه اکتبر سال 1985 شروع میشود. خون فراوانی در پیادهروی شهر ریخته شده و فردی در حال تمیز کردن آن است. با کمی باز شدن دید، متوجه میشویم که علت این خون، پرت شدن کسی از ساختمان بلند کنار پیادهرو است. جایی که حالا کاراگاهان اداره پلیس در حال تحقیق و جستجو و هستند.
کسانی که طبق تحقیقاتشان به این نتیجه رسیدهاند فرد یا افرادی به زور وارد خانه قربانی شدهاند، قربانیای به نام ادوارد بلیک (Edward Blake) که با وجود فیزیک بدنی عالی و همینطور ارتباطاتی که با افراد کله گنده داشته، نتوانسته از پس آنها (یا او) بر بیاید و بعد از یک درگیری از پنجره خانهاش به بیرون پرتاب شده.
کاراگاهان تصمیم میگیرند تا از انتشار عمومی اطلاعات این پرونده جلوگیری کنند. درست است که ویجلنتیهای نقابزن یا بازنشسته شدهاند و یا برای دولت کار میکنند اما رورشاک هنوز جایی آن بیرون است و به فعالیت غیرقانونی خودش ادامه میدهد. فعالیتی که حول محور یافتن عاملین چنین قتلهایی میچرخد و کاراگاهان دوست ندارند پای کسی مثل رورشاک به پروندهشان باز شود.
با این وجود هر چقدر پلیس بخواهد مخفی کاری کند اما رورشاک راه خودش را پیدا میکند! او وارد محل وقوع جرم شده و به کار همیشگیاش مشغول میشود. بررسی صحنه جرم توسط رورشاک یک حقیقت تازه را آشکار میکند؛ کمد مخفی ادوارد بلیک که حاوی لباس و تجهیزات یکی از ویجلنتیهای سابق به نام کمدین (The Comedian) است.
بعد از این آشکار سازی است که به مکانی دیگر میرویم. پیش هالیس تی. میسن (Hollis T. Mason) و دنیل دریبرگ (Daniel Dreiberg) که در حال خاطرهبازی با دوران نقاب زدن خودشان به عنوان نایت اول (Nite Owl) اول و دوم هستند. بعد از اتمام صحبتشان دنیل از تالیس پیر خداحافظی میکند و به سمت خانهاش روانه میشود.
اما در خانهاش انتظار هر کسی را میکشید جز کسی که در آشپزخانهاش نشسته و کنسرو سرد لوبیا نوش جان میکند؛ رورشاک. همین جا است که خبر مرگ کمدین به نایت اول هم میرسد. این دو به محل مخفی خانه دنیل میروند و در مورد این حادثه شروع به صحبت میکنند.
در حالی که دنیل فکر میکند عامل این قتل یا فقط یک دزد معمولی بوده یا بهانهای سیاسی پشت آن است اما رورشاک عقیده دارد کسی میخواهد نقابداران را حذف کند و حتی به هالیس نیز شک میکند؛ چون هر دوی آنها قبلاً عضو گروه مینتمن (Minutemen) بودهاند و طبق یادداشتهای هالیس در کتابی که بعدها منتشر کرد، کمدین فرد چندان محبوبی بین نقابداران نبوده و خیلیها با رفتار و انتخابهای او مشکل داشتند.
بعد از هشدار دادن رورشاک به دنیل راجع به این اتفاق، او از در مخفی خانه دنیل خارج میشود. دری که به گفته خود رورشاک در دوران شراکت این دو زیاد استفاده کرده، تا قبل از این که دنیل از نقابدار بودن بازنشسته شود.
رورشاک برای ادامه تحقیقاتش سری به محل اجتماع خلافکاران میزند ولی وقتی جوابی پیدا نمیکند تصمیم میگیرد شانسش را در جایی دیگر امتحان کند. جایی در یک آسمان خراش بلند متعلق به آدرین وایت (Adrian Veidt)، با هوشترین آدم روی کره زمین، است؛ کسی که زمانی خودش با هویت آزیمندیس (Ozymandias) نقاب به صورت میگذاشت اما دو سال قبل از اجبار دولت آمریکا برای قانون Keene Act (قانون جلوگیری از فعالیت نقابداران) خودش را به مردم معرفی کرد، تبدیل به یک سلبریتی شد و نقابش را برای همیشه کنار گذاشت.
آدرین نیز تقریباً حرفهای دنیل را به رورشاک میزند ولی باز هم رورشاک با دلایل خودش خطر وجود یک «قاتل نقابداران» را به او میدهد و سپس برج او را ترک میکند. حالا برای ادامه تحقیقات به سراغ دو نفر آخر لیستش میرود. دو نفر که حالا در «مرکز تحقیقات نظامی راکفلر» تحت نظرات دولت مشغول به کار هستند؛ دکتر منهتن (Dr. Manhattan) و سیلک اسپکترِ دوم (Silk Spectre).
رورشاک سعی میکند این دو را از اتفاق افتاده با خبر و به آنها هشدار دهد. هر چند دکتر منهتن و سیلک اسپکتر چندان اهمیتی به مرگ بلیک و همینطور تئوریهای رورشاک نمیدهند. دکتر منهتن که به خاطر دانش و قدرتهای ماوراییاش برایش مرگ و زندگی دیگران مهم نیست و سیلک اسپکتر هم به خاطر این که بلیک زمانی سعی کرده بود به مادرش (سال جوپیتر (Sally Jupiter) - سیلک اسپکتر اول) تجاوز جنسی کند مطمئناً تمایلی نسبت به صحبت در مورد او ندارد.
با بالا گرفتن بحث بین رورشاک و سیلک اسپکتر راجع به اخلاقیات بلیک، دکتر منهتن از قدرت خودش استفاده کرده و رورشاک را به جایی دیگر تلپورت میکند. بدون این که چندان به حرفهای او اهمیتی بدهد.
سیلک اسپکتر نیز به خطر این که به این سادگی از کوره در میرود احساس خستگی میکند. با هماهنگی دکتر منهتن تصمیم میگیرد به دنیل زنگ زده و یک قرار شام با او بگذارد تا شاید کمی حالش بهتر شود.
مدتی میگذرد و روز تدفین ادوارد بلیک میرسد. چند نفر از همکاران سابقش مثل دکتر منهتن، آدرین وایت و دنیل دریبرگ به این مراسم میروند. لوری جوپیتر (Laurie Jupiter - هویت واقعی سیلک اسپکتر) ترجیح میدهد سری به مادرش بزند. هر چند مادرش بعد از 40 سال دیگر آن قدر از دست کمدین عصبانی نیست و حتی به لوری نیز میگوید خیلی خودش را درگیر اتفاقی که 40 سال پیش افتاده نکند. خود سالی نیز آن روزی را به یاد میآورد که ادوارد در دوران جوانی سعی داشت به او تجاوز کند اما توسط هودِد جاستیس (Hooded Justice) متوقف شد.
در مراسم تدفین بلیک اما آدرین خاطرهای دیگر را به یاد میآورد. اولین روز دور هم گرد آمدن اعضای گروه Crimebusters پیش هم. اعضایی که تقریباً تمامشان در داستان اصلی واچمن نیز حضور دارند. حالا با کمدینی طرف هستیم که شاید پیرترین عضو این گروه است و شاید به خاطر تمام خاطرات و تجربهای که کسب کرده تصمیم میگیرد با لحنی نه چندان خوشایند از گروه کنار بکشد. کنار کشیدن او نیز باعث منحل شدن گروه میشود.
دکتر منهتن نیز ماجراهای خود را با بلیک داشته. وقتی که با یکدیگر در جنگ ویتنام شرکت کردند و باعث پیروزی ارتش آمریکا شدند. هر چند بلیک از حضور در آن جا متنفر بود و هر چه سریعتر میخواست ویتنام را ترک کند. در همین حین است که یک زن محلی باردار به سراغ بلیک میآید و از او میخواهد حالا که جنگ تمام شده در مورد بچه داخل شکمش صحبت کنند.
اما بلیک مثل همیشه با لحن تند خود با او صحبت میکند و نتیجه آن بریده شدن صورتش به وسیله یک بطری شکسته توسط آن زن حامله است. بلیک نیز بدون هیچ رحمی به زن ویتنامی شلیک کرده و او را میکشد. دکتر منهتن سعی در صحبت با بلیک میکند اما با این پاسخ مواجه میشود که با قدرت ماورایی که در اختیار داشت میتوانست جلوی این اتفاق را بگیرد ولی کاری نکرد. کمدین با بیرحمی سخنانش را در مورد این که دکتر منهتن برای انسانها ارزشی قائل نیست ادامه میدهد که مشخص میشود منهتن از همسرش جدا شده و حالا با لوری جوپیتر زندگی میکند.
دنیل نیز روزی را به یاد میآورد که با کمدین سعی در جلوگیری از آشوب مردم علیه نقابداران را داشت. روزی که مردم به دنبال «پلیسهای معمولی» بودند ولی نقابدارها برای برقراری امنیت شهرها فعالیت میکردند. روزی که مردم سوال مهمی را پرسیدند: «چه کسی بر واچمن نظارت میکند؟»
رورشاک هم دست روی دست نگذاشته و به سراغ یکی از ویلنهای قدیمی دنیای واچمن میرود. مولاک (Moloch) که حالا ظاهراً فعالیت شرورانهای ندارد تبدیل به قدم بعدی در تحقیقات رورشاک میشود. او نیز در تدفین بلیک حضور داشته و همین موضوع باعث جلب توجه رورشاک شده.
مولاک به رورشاک میگوید یک روز کمدین بدون نقاب و باحالی ناخوش وارد خانهاش شده، آن هم در حالی که به نظر از چیزی ترسیده بود. صحبتهای او چندان منطقی به نظر نمیرسند و در مورد این که مولاک قبلاً با دکتر منهتن جنگیده و شاید به همین دلیل او نیز یکی از اهداف باشد حرف میزند. به این فکر میکرد که اگر از راز جزیره سر در نمیآورد چه اتفاقی میافتاد؟!
همین جا نیز رورشاک متوجه میشود مولاک دچار سرطان شده و در حال مرگ است. بعد از به دست آوردن اطلاعات لازمش نیز مولاک را تنها گذاشته و میرود تا سری به قبر بلیک بزند.
لوری در رابطه خود با دکتر منهتن دچار مشکل شده و همین عامل منجر به جداییشان با هم میشود. لوری باز هم پیش دنیل میرود و از طرفی یک مصاحبه تلویزیونی نیز با دکتر منهتن ترتیب داده میشود. مصاحبهای که طبق اطلاعات جمع آوری شده توسط یک ژورنالیست اصلاً قرار نیست به نفع دکتر منهتن باشد.
دکتر منهتن خود را در محل فیلمبرداری ظاهر میکند از آن طرف نیز دنیل و لوری در اوایل شب شروع به پیادهروی در محلههای بدنام نیویورک میکنند. در حالی که منهتن جلوی دوربینها قرار گرفته و مجری شروع به صحبت میکند، عدهای خلافکار خیابانی به دنیل و لوری حمله میکنند. خلافکارانی که فقط انتظار یک زوج معمولی را دارند، نه دو ابرقهرمان سابق!
اوضاع برای دکتر منهتن نیز چندان خوب پیش نمیرود. ژورنالیستی که اطلاعات لازم را جمع آوری کرده شروع به پرسیدن سوالاتی میکند. سوالاتی در مورد سرطان گرفتنهای مشکوک دوستان و اطرافیان دکتر منهتن؛ کسانی مثل ولی ویور (Wally Weaver)، از دوستان قدیمی دکتر منهتن، مولاک، همان ویلنی که با دکتر منهتن مبارزه کرده و در نهایت همسر سابق دکتر منهتن، جنی اسلتر (Janey Slater). همه آنها به طرز مشکوکی سرطان گرفته در انتظار مرگ هستند.
در حالی که لوری و دنیل از پس خلافکارها برآمدهاند و دور و برشان خلوت شده اما سوالات و هجمه خبرنگاران و ژورنالیستها به سمت دکتر منهتن سرازیر شده و باعث خشمش میشوند. خشمی که به واسطه آن، دکتر منهتن ابتدا دیگران و سپس خودش را از محل برنامه به جایی دیگر تلپورت میکند. بعد از این حادثه است که دکتر مهتن تصمیم میگیرد از بشریت فاصله گرفته و به مریخ برود.
همین عامل باعث میشود تا رورشاک بیشتر به تئوری اولیهاش شک کند. دو قهرمان که در عرض یک هفته از صحنه محو شدهاند.
از طرفی ترک زمین توسط دکتر منهتن و از دست رفتن بزرگترین قدرت ایالات متحده آمریکا، باعث چرخش اوضاع جنگ به نفع دشمنانشان میشود و آنها شروع به پیشروی میکنند. خطر جنگ اتمی نزدیکتر از همیشه حس میشود.
در مریخ هم اوضاع چندان برای دکتر منهتن جالب نیست. او گذشته خودش را به یاد میآورد. وقتی که فقط با نام جاناتان آسترمن (Jonathan Osterman) شناخته میشده. او به یاد میآورد که چقدر علاقه به تعمیر و ساخت ساعتها داشته. به یاد میآورد که چگونه پا به دنیای علم گذاشته و از همه مهمتر به یاد میآورد که چگونه با همسرش آشنا شده.
شاید یکی از خاطرات تلخش هم مربوط با آشنایی با همسرش باشد. وقتی که به او قول داده بود ساعت مچیاش را تعمیر کند. هر چند ساعت تعمیر شده بود اما آن را در جیب کت آزمایشگاهش جا گذاشته بود. اشتباهی که مسیر زندگی خودش و حتی دنیا را برای همیشه تغییر داد.
جان برای برداشتن ساعت دوباره به محفظه آزمایش میآید ولی در پشت سرش قفل شده و عملیات آزمایش دوباره از سر گرفته و باعث تجزیه جان میشود. همه فکر میکردند که جان مُرده اما طی روزها و هفتههای بعد کمکم دیده شد که موجودی عجیب و غریب در اطراف محل آزمایشگاه ظاهر و ناپدید میشود.
بالاخره جان دوباره به زندگی بازمیگردد اما این بار به شکل دکتر منهتن. ایالات متحده آمریکا نیز از این فرصت نهایت استفاده را برده و او را تبدیل به نمادی از آمریکا برای ترساندن دشمنانش میکند.
او به یاد میآورد که چگونه با همسرش دچار مشکل شده و لوری وارد زندگیاش میشود. همینطور چگونه حضور او در ویتنام باعث تغییر اوضاع جنگ و پیروزی آمریکا شد. بعد از یادآوری خاطرات زیادی که در نهایت به حضور او در مریخ شده، دکتر منهتن شروع به ساخت بنایی در سطح این سیاره سرخ میکند.
رورشاک باز هم سراغ مولاک میرود. حالا که دو نفر از بزرگترین رقبایش، یعنی منهتن و کمدین، از صحنه حذف شدهاند، شک رورشاک به او بیشتر شده. باز هم با این وجود به جوابی که از طرف او میخواهد نمیرسد و راه خودش را میگیرد.
در همین گیر و دار است که حملهای به آدرین نیز میشود. یک آدمکش که سعی میکند در محل برجش او را بکشد اما آدرین میتواند متوقفش کند، هر چند نه قبل از این که بتواند از او که ظاهراً یک قرص برای خودکشی بلعیده، بازجویی کند.
رورشاک از طرف مولاک یک یادداشت دریافت میکند که از او خواسته دوباره به دیدارش برود. وقتی رورشاک به محل خانه او میرسد اما متوجه قضیه میشود. مولاک کشته شده و پلیس خانه را محاصره کرده؛ یک تله. با وجود مقاومت رورشاک اما در نهایت او دستگیر شده و بالاخره صورت و هویتش برای پلیس مشخص میشود.
بلافاصله بعد از دستگیر شدنش است که یک روانشناس سراغ او میآید. با وجود تلاشش برای شناختن شخصیت رورشاک (که حالا هویت واقعی او با نام والتر کوکس (Walter Kovacs) شناخته میشود) اما موفقیتی حاصل نمیشود. هر چند خود رورشاک از این ماجرا خبر دارد و به یاد میآورد که چه دوران سختی را گذارنده و حتی مادرش نیز نمیخواسته او را به دنیا بیاورد.
حالا رورشاک در یک زندان قرار دارد که شاید نصف بیشتر زندانیهای آن از زیر دست او گذشتهاند و مطمئناً علاقهای به او ندارند. مثل یک گوسفند در وسط یک گله گرگ... یا شاید هم یک گرگ در وسط یک گله گوسفند؟!
تعدادی از زندانیها سعی میکنند تا کلک رورشاک را بکنند اما متوجه نیستند این نقاب نبوده که به او قدرت میداده. نتیجه درگیری بین زندانیها و رورشاک آسیب جدی دیدن یکی از زندانیهاست.
در همین حین رابطه بین دنیل و لوری عمیقتر شده و به جایی میرسند که تصمیم میگیرند دوباره لباسهای ابرقهرمانی و نقابدارشان را تن کرده و به نجات شهر و مردمش بپردازند. اولین مأموریتشان هم نجات مردم از یک ساختمان در حال سوختن است که به خوبی پیش میرود.
رورشاک در زندان منتظر نتیجه آسیب دیدن زندانیها است. یکی از افرادی که او باعث زندانی شدنش بوده نیز به سراغ او میآید و هشدار میدهد اگر زندانی آسیب دیده بمیرد، بهترین فرصت برای ایجاد آشوب در زندان خواهد بود. آشوبی که قرار است در آن رورشاک را بکشند. که همینطور هم میشود.
هر چند رورشاک به خوبی از پس زندانیهای دیگر نیز برمیآید و اثبات میکند بدون دلیل تبدیل به «وحشت خلافکارها» نشده است. دنیل و لوری نیز در هنگام آشوب به زندان میرسند، سعی در کنترل کردن اوضاع و پیدا کردن رورشاک دارند. در نهایت نیز موفق میشوند او را از زندان خارج کنند، البته بعد از این که رورشاک حساب عدهای را کف دستشان گذاشته. بعد از عملیات نجات است که دکتر منهتن پیش لوری ظاهر میشود و از او میخواهد همراهش برای صحبت به مریخ برود. پلیس نیز به محل زندگی دنیل میآید و او و رورشاک مجبور به فرار میشوند.
عدهای از خلافکارهایی که در سطح شهر پراکنده هستند متوجه قضیه شورش در زندان و دخالت نایت اول میشوند. با این حساب اما اشتباهی به نایت اول پیر حمله کرده و او را میکشند.
لوری روی مریخ وارد بنای ساخته شده به دست منهتن شده و با او شروع به صحبت میکند. لوری دوران کودکیاش را به یاد میآورد که مادرش و همسر مادرش به خاطر او با یکدیگر دعوا میکردند؛ آن طور که او به یاد دارد شاید به خاطر این که لوری فرزندی از رابطه قبلی مادرش با یک ابرقهرمان بوده. دکتر منهتن نیز به او میگوید وقتی لوری ترکش کرد، خودش نیز زمین و مردمش را ترک کرد چون لوری تنها وسیله ارتباطی منهتن با بشریت بود. حالا نیز برای او مهم نیست چه بلایی سر بشریت میآید.
در خلال صحبتهایشان است که لوری بعد از تمام سالهای زندگیاش میفهمد پدرش کسی جز کمدین نبوده، همان کسی که بیشتر از تمام افراد دنیا از او به خاطر اتفاقی که با مادرش افتاده، متنفر بوده. همین آشکار سازی باعث میشود منهتن به اهمیت زندگی انسانها پی ببرد. او تصمیم میگیرد به زمین برگردد و سعی کند نسل بشر را نجات دهد.
نایت اول و رورشاک نیز به تحقیقات خود ادامه میدهند. ابتدا تجهیزات مخفی رورشاک را پیدا میکنند تا او دوباره زیر نقابش که به عنوان صورت واقعیاش از آن یاد میکند برود. سپس به دنبال رد کسی که سعی کرده بود آدرین را هدف قرار دهند میروند تا بفهمند چه کسی او را استخدام کرده. در طی این تحقیقات است که نایت اول از به قتل رسیدن هالیس میسن آگاه میشود و کنترلش را از دست میدهد، هر چند رورشاک جلوی او را میگیرد.
آنها برای ادامه تحقیقات به دفتر خود آدرین میروند اما او را آن جا پیدا نمیکنند. با جستجو از محل سفر آدرین و برنامهاش برای قتل میلیونها انسان آگاه شده و تصمیم میگیرند به آن جا بروند. در بین راه نیز رورشاک در آخرین صفحات یادداشتهای روزانهاش از اطلاعاتی که دست آورده پر میکند و آن را در صندوق پستی به آدرس «افرادی که به آنها اعتماد دارد» میاندازد. روزنامهنگارانی که در ابتدا توجه چندانی به آن نمیکنند.
بالاخره نایت اول و رورشاک به محل اقامت آدرین رسیده و سعی در توقفش دارند. البته چندان در انجام آن موفق نیستند. در درگیری بین سه نفر است که آدرین از نقشهاش برای آنها میگوید. از این که چطور کمدین به نقشهاش پی برد و مجبور شد او را به قتل برساند. از این که چه برنامه بلند مدتی برای خارج کردن دکتر منهتن از زمین و بازی کشیده بود. و از این که چقدر رورشاک و نایت اول دیر رسیدهاند و خیلی قبلتر از حضور آنها، نقشهاش را عملی کرده است.
دکتر منهتن و لوری وقتی به زمین میرسند که خیابانها پر از اجساد انسانهای عادی شده و یک هیولای عظیم الجثه نیز دیده میشود. این دو نیز به محل درگیری رورشاک و نایت اول با آزیمندیس میروند. آدرین برنامهای برای توقف دکتر منهتن دارد. او را به سمت یک دستگاه تجزیه کننده (شبیه همان چیزی که باعث به وجود آمدن دکتر منهتن شده) میکشاند و دکتر منهتن را تجزیه میکند.
لوری با دیدن این صحنه به آدرین شلیک میکند اما او با سرعت بالای خود گلوله را با دست میگیرد و جان سالم به در میبرد. هر چند در محاسباتش اشتباه کرده و دکتر منهتن از بین نمیرود. بلکه دوباره به سراغش میآید. درگیری ادامه پیدا میکند تا این که آدرین تلویزیونهای اتاق را روشن میکند. حادثه نیویورک و مرگ میلیونها انسان در صدر اخبار. دیگر کسی درگیر جنگ سرد و جنگ اتمی نیست و همه روی فاجعه دیگری تمرکز کردهاند. آدرین «انجامش داده».
اعضای واچمن تصمیم میگیرند به خاطر صلح جهانی که به خاطر وجود یک خطر خارج از زمین برقرار شده، حرفی از جنایت آزیمندیس به دنیا نزنند. همه به جز رورشاک... کسی که سرنوشتی تلخ در انتظارش است. دکتر منهتن به دور از چشم بقیه برای متوقف کردنش مجبور میشود او را از بین ببرد.
سپس او به سراغ آدرین رفته و با او صحبت میکند. دکتر منهتن به آزیمندیس میگوید که از این کهکشان به دنبال یافتن کهکشانی سادهتر میرود. از آن جایی هم که دوباره نسبت به زندگی انسانها علاقهمند شده، میگوید شاید دست به خلقشان بزند!
به عنوان آخرین سوال، آدرین از منهتن میپرسد که آیا کار درست را انجام داده و در نهایت همه چیز به خوبی پیش رفته یا نه؟ و دکتر منهتن نیز به او میگوید هیچ «نهایتی» وجود ندارد و هیچ چیز واقعاً تمام نمیشود. سپس خودش را به مقصدی نامعلوم تلپورت میکند.
بعد از مدتی که از فاجعه نیویورک میگذرد، دنیل و لوری با قیافه و هویت جدید سری به مادر لوری میزنند و معلوم میشود زندگی جدیدی به دور از زندگی قبل برای خودشان دست و پا کردهاند.
در آخر نیز روزنامهنگاران به محل کار خود برمیگردند و تصمیم میگیرند نگاهی به یادداشتهای روزانه عجیب و غریبی که مدتی قبل از فاجعه دریافت کردهاند نگاهی بیاندازند.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.