نقد سریال مانکن – یک میلیمتر عشق
سریال مانکن در این دو قسمت ریتم بهتری در ترتیببندی اتفاقات دارد. بنابراین وقت میکند تا بیشترِ کاراکترهای اصلی و فرعی مهمش را به کار بگیرد. گرچه حضور آنها همچنان بر محوریت کمیت بنا شده ...
سریال مانکن در این دو قسمت ریتم بهتری در ترتیببندی اتفاقات دارد. بنابراین وقت میکند تا بیشترِ کاراکترهای اصلی و فرعی مهمش را به کار بگیرد. گرچه حضور آنها همچنان بر محوریت کمیت بنا شده و نه کیفیت.
از آنجایی که ترجیح میدهیم کتابهای معمولی (آنهایی که زیاد درگیرمان نمیکنند) را با تندخوانی جلو ببریم، درباره اکثر سریالهای ایرانی نیز مایلیم اتفاقات سریعتر پیش بروند و پایان کارِ عاشقان و دشمنان عُشاق معلوم شود. به هرحال نهایتِ رسالت غالبِ سریالهای اتفاقمحورِ ایرانی همین است؛ روایتهایی آشنا، ماجراهایی آشنا، آدمهای آشنا، مسئلههایی آشنا (شما بخوانید تکراری) برای پر کردن وقت مخاطبان.
مخاطبان سریال به قدری تا به اینجای کار از جزییات در شخصیتپردازی محروم ماندهاند که انتظارشان در حد زیادی پایین آمده است. اما انجام درست اتفاقات (هرچقدر هم معمولی باشند) بیچون و چرا به شخصیتپردازی خوب و درست نیازمند است چراکه این آدمها هستند که بیشترین اتفاقات را (در اینجا بیشترین دردسرها را) برای خود و دیگران ایجاد میکنند.
پس سریالنویسان بالا بروند یا پایین بیایند در نهایت باید کاراکترهایشان را تا سطح لازمی (حتی اگر کافی نباشد) پرداخت کنند و به حدی از سیر شخصیتی وفادار بمانند. اینها حداقلهای کار است. سریال مانکن در وجوهی توانسته این حداقلهای قابل قبول را در این دو قسمت داشته باشد و در بعضی موارد نیز حداقل ها را هم ندارد. در این بررسی به این موارد به شکل مصداقیتر خواهیم پرداخت. ویجیاتو را در نقد سریال مانکن همراهی کنید.
ما به عنوان مخاطبانی مظلوم، به قدری در آپارتمانها، دفاتر کاری و یا در نهایت پارکهای شبیه به همِ سریال دفن شدهایم که طبیعتا وقتی نماهایی از یک معدن بزرگ یا یک سالن نورپردازی شده را میبینیم احتمالا حس بهتری هرچند گذرا پیدا میکنیم. معدن و سالنی که بهرام درش جا داده شده، اولین لوکیشنهای غیر آپارتمانی و غیرکلیشه ای سریال محسوب میشوند.
همینکه وارد فضای جدیدی شدهایم خوب است هرچند که بازی دیدنی فروتن در معدن، در مقابل بازی شدیدا آماتوری مهندس (یک کاراکتر تازهوارد) قرار میگیرد و اتمسفر این فضای جدید خیلی زود از دست میرود. بهرام ورود خوبی در سریال داشت و به اینجا رسید نمیدانم این مهندس با چنین ورودی به کجا خواهد رسید.
ماجرای معدن و ارتباطش با همتا نیز از آن ایدههای داستانی عجیبِ وارد شده در سریال است. شناسنامه کاراکترها به قدری شناور بوده که در هر قسمتی از سریال میشود سر و کله یکی از اعضای خانواده را به طور غریب الوقوعی وارد کرد و به داستانسرایی پرداخت. البته ما از مرگ پدر او پیش از این خبردار شدیم و گویا برای پیشبرد ماجراهای این سریال حتی مردگان هم لازم است که زنده شوند و لازم است که مادربزرگ همتا نیز بیخبر از پسر و اموالش باشد و عجیب است که جز اخگر کسی از نزدیکان چیزی نمیدانسته است.
شخصا هیچ علاقهای به اتفاقات از سرتا پا فرورفته در غافلگیریهای دفعی و بدون هیچگونه نشانههای کوچک قبلی ندارم و معتقدم آسانترین راه در نوشتن فیلمنامه همین مدل است. اصحاب دست به قلم در سریالهایمان نیز تا دلتان بخواهد از آن استفاده میکنند. وقتی تعداد این «نوعِ غلیظِ غافلگیری» بیشتر هم میشود، از کیفیت اثر نیز کم میشود.
پینوشت: «بازیِ بدن» کمترین تکنیک به کاررفته توسط بازیگران است و فروتن در این صحنه با حرکات دست و سنگ توانسته بهتر به نظر برسد. در باقی سریال او عمدتا از چهرهاش که سرد و بیروح است برای بازیگری استفاده میکند. این موضوع نشان میدهد که محمدرضا فروتن اگر از اغراق در بازیِ چهرهی خشک کم کند و به بازی بدنش بیفزاید موفقتر خواهد بود.
انگیزههای نامشخص
«بالاخره فهمیدیم چرا پای اخگر در زندگی همتا باز شده است و چرا او را رها نمیکرد». شاید شما نیز از روی سادگی این جمله را بعد از دیدن این قسمتهای سریال به خودتان بگویید. اما دقت در روند سریال به ما میفهماند که این ماجراها پیشزمینههای متناقضی دارند. بنابراین واضح است که نویسنده در میانه کار به ناگهان این ایدهها را در کارش لحاظ میکند. همتا در تنهاییاش فرو رفت چون از سمت عموهای خود نیز طرد شده بود. در واقع از سمت همه طرد شده بود. از طرفی دزدان هم در پی قتل مادربزرگش نبودند و این یک سانحه تصادفی محسوب میشود.
اما به ناگاه نویسنده سریال به ما میگوید که همه اینها نقشهای بوده برای تنها شدن همتا و درنتیجه نیازمند شدن او به اخگر. چراکه فقط عاملِ تنهایی، منجر میشد که همتا به اخگر زنگ بزند. نکته مهم این است که انبوهی شرایط مجزا از اراده اخگر، کنار هم قرار گرفتهاند تا همتا به اخگر زنگ بزند یعنی نقشهای در کار نبوده است. اینجاست که نویسنده روی حافظه ضعیف مخاطبانش تکیه کرده و هر طور بخواهد بازی را میچیند. مخاطبان بهتر است زرنگ باشند و فریب فیلمنامههای پیچیدهنما اما در واقع پراِشکال را نخورند.
از قضا یک بدمنِ خاجات نامی هم هست (گرچه تنها اسمی از آن شنیدهایم) که چشمش همتا را گرفته است. این سوال پیش میآید که مگر دور و اطراف چنین آدمهای فاسدی را کم دختران مدنظرشان پر کرده که اینطور تصنعی روی داشتن یک دختر بخصوص اصرار می کند. حال که این خاجات انگیزهای مالی دارد و به همتا بعد از معامله با اخگر نیازی نخواهد داشت. پس دلیل انتخاب همتا و پرداخت پول تماما نقدی به اخگر بابت معدن، توسط خاجات چیست؟ امیدوارم این انگیزهها در ادامه سریال به شکل منطقی مشخص شوند چون خالی از اهمیت نیستند.
از طرفی هیچ کس نمیتواند با فروش یک زن، مال و داراییاش را نیز به راحتی تصاحب کند مگر اینکه او را با حقهای بُکشد و اموالش را به نام بزند و این مدل ماجراهای قابل حدس. اما اخگر به طور غیرمنطقی قبل از به چنگ آوردن معدن دست به چنین معامله پرحُفرهای زده و گویا فقط فرار کردن همتا همه نقشه را بر باد داده است. درحالیکه ماجرا درست برعکس است و معدن هنوز توسط اخگر تصاحب نشده است.
جدا از همه اینها، هرطور فکر میکنم نمیتوانم اصرار برادر اخگر روی خواستن همتا را هضم کنم. برای پیدا کردن انگیزه معامله خاجات و اخگر میتوان صبر کرد اما این مقوله دلدادگی آبتین، از ساحت باور ما خارج است. او در اوج مریضی نام همتا را به زبان میآورد (هیچ مردِ در حال حاضر فلجی، اسم زنی را نمیآورد مگر از روی حس عاطفی و وابستگی) درحالیکه ابدا حس و حال یک مرد هوسباز را ندارد. درحالیکه میدانیم تا پیش از این، غیر از این بود.
آبتین به قدری پرداخت نشده باقی مانده که ما نمیتوانیم انگیزههای متناقضش را درک کنیم و لاجرم بیخیال همراهی با او میشویم. این درحالی است که میتوانست به عنوان یک رقیب جدی و جذاب برای کاوه به حساب بیاید و نه یک لُمپنِ بیشیرازه و بیاصل و نسب. چهره خوب این بازیگر با چنین صدای ناپخته و بازیگردانیِ ضعیف کارگردان، امیدی برای بهتر شدن اوضاع او باقی نمیگذارد.
ابهام و اِشکال دیگر در انگیزه شخصیتها را میتوان در دیالوگهای کاوه و کتایون هنگام مشاجرهشان مشاهده کرد. همان دیالوگهایی که در قسمت سیزدهم سریال میان آنها رد و بدل شده و در قسمت چهاردهم نیز عینا تکرار میشوند( با همان تنِ صدا و به همان ترتیب). با خودم میگویم این دیالوگها و رفتارها را بارها شنیدهایم؛ درباره برده، خریدار، نافرمانی و ... در قسمتهای پیش، از حرفهای مبهمِ کتایون خطاب به کاوه متوجه شدیم که دلیلی وجود دارد که کتی رنج رابطهای بدون عشق را بر جان خریده است و قرار است بالاخره متوجه این راز شویم.
اما گویا این دلیل رازآمیز آنقدر مهم و اساسی نیست که بخاطر یک مشاجره حاضر میشود همه چیز را به هم بریزد. کتایون با تصمیمی که در عصبانیت به طور جدی درباره رابطهاش با کاوه گرفت نشان داد که چندان خبری از یک راز مگوی محکم و غافلگیرکننده نیست. آیا نویسنده این تعلیقهای اندکش را فراموش کرده است؟
خبری نیست
موقعیتهای جدید شخصیتها را تکان نمیدهند. آنها به شکل ثابتی باقی ماندهاند و این از معایب جدی سریال محسوب میشود. این سریال با وجود داشتن مافیاهای ثروت و قدرت، قطعا در لحظات بغرنج و بحرانیاش به جدیت نیاز دارد تا به ما حس ترس منتقل کند. اما اگر بهرام بگذارد.
او حتی در بند هم به همان شیوه همیشگی بلبلزبانی میکند و حتی یک سیلی نمیخورد. اوج شکنجه او آب نخوردن است که به شیوهای تئاتری و مفرح بدون هیچ ترس بخصوصی از گروگانگیر اجرا میشود. گویا تنها فرقی که کرده این است که دستانش بسته شده و این فقط یک موقعیت نمایشی غیرجدی برای نویسنده به حساب میکند.
بنابراین بهرام علاوه بر لوث کردنِ صحنه مد و تمام موضوعات جدی پیرامون آن در سریال، حتی بحث گروگانگیریها و تعقیب و گریزها را نیز به موقعیتهای کمیک تبدیل کرده است. صحنهای که چاقویِ فرار از دست بهرام به زمین میافتد و تقلای او برای نجات خوب است اما نحوه فراری دادن او و فرار کردنش واقعا به ژانر دیگری تعلق دارد. در ژانر فعلی سریال این موارد به باور ما و حتی شخصیت اخگر لطمه زده است. چون اوست که تصمیمات را میگیرد.
درحالیکه ژیلا دوستان بهرام را مطلع میکند که «صدمه ای به بهرام نمیزنن تا بعد چند روز همتا نگران شه اما تا اون موقع یک تار مو هم از بهرام کم نمیشه» به این سوالها فکر میکنیم که چرا چند روز باید زمان بگذرد؟ چرا یک تار مو از بهرام کم نشود؟
گروگانگیرها درحالیکه گوشی بهرام خاموش است منتظر تماس همتا هستند و این منطقی نیست. اصلا انتظارشان هم منطقی نیست. وقتی شرایط منطقی به نظر برسد واکنشها نیز جالب از کار درمیآیند. در جایی دیگر از سریال یادتان بیاید نابازیگری را که نقش رانندهی زن را بازی میکند و چه استرس خوبی در صدایش وجود دارد.
او در مقابل اخگرِ کاملا جدی، دست و پایش را کاملا گم کرده و یک تک موقعیت جالب به همین سادگی خلق میشود. همین صحنه کوتاه که شاید حتی یادتان هم نماند نشان میدهد که میشود نابازیگر در قاب خوب بازی کند و ترس بوجود بیاید و بدمنِ ماجرا سادهلوح فرض نشود. همه اینها لازم است اما به دفعات بیشمار در سریال فراموش میشوند.
از ایدههای جالب قسمت سیزدهم، ورود همتا به خانه پدر و مادرِ کاوه است. موقعیتی جالب که ما را ترغیب میکند تا آن را به تماشا بنشینیم. اما نتیجه چه چیزی از آب در میآید. آیا شخصیت مادر، پدر، خواهر و همتا در این فرصت خوب داستانی، وجه جدیدی از خودش نشان میدهد؟ آیا واکنشها یا ظرایف رفتاری دلنشینی از آنها میبینیم؟
متاسفانه نویسنده سریال باز هم تمام تمرکزش را روی یک اتفاق بیرونی و لحظهای گذاشته است و به هر نحوی میخواهد به صحنه ذهنی که از نظرش جالب است برسد. پدر کاوه به شکلی باز کاملا تصادفی و عجیب متوجه چیزهای مشکوکی میشود (در کاملا باز است و همتا بدون هیچ پنهانکاری در اتاق نشسته و همه چیز برای پدر کاوه برای به شک افتادن آماده شده) و این تصادف نیز با صحنهای معمولی ختم به خیر میشود. معمولی چه از نظر حس ما نسبت به اتفاق و چه از نظر داستانپردازی. همه چیز در حداقلترین حد خودش قرار دارد.
موقعیت جالب دیگری را در این دو قسمت از سریال به خاطر بیاورید. لحظهای که کاوه بخاطر مشاجرهاش با کتایون باید راهی بیندیشد تا جلوی اتفاق بدتری را بگیرد. نتیجه کار نیز همچنان ما را یاد تمام موقعیتهای پیش از این و شبیه به هم در سریال میاندازد. هیچ چیز متفاوت یا غیرقابل پیشبینی در کار نیست. همه چیز روتین جلو میرود و شخصیت کتایون که در این قسمتها به مثابه یک زرورق نازک طرحریزی شده است، دقیقا همان چیزهایی را میگوید که دقیقا میدانیم.
تنها نکته مثبت و متفاوت قضیه این است که لحظه عذرخواهی کاوه از کتایون در مکانی جدیدتر رخ میدهد و دیگر در دفتر کار یا خانه نیست. اما کاوه با همان لحن صدا و شوخطبعی با کتایون حرف میزند که با همتا. کاوه همانطور که پیشتر اشاره کردم به شکل یکدستی نوشته شده است.
یک میلیمتر عشق
کاراکتر کاوه بیشتر تحت الشعاع حس خودجذابپنداری امیرحسین آرمان قرار گرفته که این موضوع به کارگردان بازمیگردد و نه بازیگر. بنابراین ما رسما کاوه را به عنوان یک کاراکتر واقعا جذاب کم داریم. او بد نیست اما تحت تاثیر قرارمان نمیدهد. هرچند که بخشی از این موضوع سلیقهای ست اما باور کنید بخش مهمش به شخصیتپردازی و بازیگری برمیگردد.
فقط میتوانیم بگوییم چه عجب که بالاخره لحظهای از دوست داشتن و دوست داشته شدن را میان کاوه و همتا حس کردیم؛ هرچند باز هم حداقلی و کوتاه. چنانچه بیشتر حرفهای آنها در ناراحتی و گریان بودن همتا و توضیحپس دادنهای کاوه به شکلی کلیشهای خلاصه میشد، اینبار در حد یک دیالوگ خوب خودش را به ما نمایان میکند.
همتا: اونجوری که از من عذرخواهی میکنی از اون نکن
متاسفانه سریال هیچگونه تنفسی به عشاق نمیدهد. کاوه به همتا میگوید «یه چند ساعت بیا به هیچی فکر نکنیم» اما دیالوگ مابهازای تصویری پیدا نمیکند و ما «فورا» در صحنه بعد شاهد جواب پس دادن همتا به خانواده کاوه هستیم. یکی از معدود تنفسهای سریال مربوط به خرید اخگر از مغازههای مختلف است. اما استفاده بیرویه از موزیک اصلی سریال که مدام نیز تکرار میشود، از جذابیتش کم میکند. وگرنه حضور اخگر در مکانهای جدید برایمان از نظر بصری جذاب به نظر میرسد.
هرچند که ما در رابطه کاوه و همتا دچار قحطی لحظات عاشقانه هستیم اما عوضش رابطه اخگر و همسرش خوب و متفاوت جلو میرود. زنی ساده و سازشکار (نفیسه روشن با همان بازی همیشگی) و اخگری که با تعریفی کاملا متفاوت(مرد زندگی و ماموری قابل افتخار) در میان اعضای خانوادهاش حضوری بااحترام دارد.
با اینکه رابطه این زمان کمی از سریال را گرفته اما احساس بیشتری به ما میدهد تا حضور کمی بسیار زیاد عشاق اصلی. پنهانکاریهای اخگر با شخصیتی برونگرا و راسخ در برابر سادگی و حمایتگریهای بیانتهای زنش، تضاد خوبی داشته و تعلیق ملایمی ایجاد کرده است.
این خانواده جمعو جور جزو نقاط مثبت سریال هستند. این درحالی است که ارتباط حسی ما با خانواده کاوه خیلی وقت است که قطع شده و پدر و مادر کاوه تنها حضور فیزیکی و کلیشهای دارند. از طرف دیگر نویسنده برای حذف خانوادهها از سریال تصمیم گرفته اکثر آنها را یتیم و بدبخت کند. بهرام، همتا و ژیلا هر کدام به نحوی تنها هستند.
برملاشدنِ احساسات درونی دو کاراکتر سریال یعنی ژیلا و سیروان (علی فرهنگی با فیزیک و صدای خوب) نیز ایدههای جالبی هستند که جنینی باقی مانده و میمانند. ماجرای ژیلا سریع به اتمام میرسد و سیلوان نیز طبق حدس نزدیک به یقین، تنها بخشی از بازیهای نویسنده است و در ادامه بالا و پایین جذابی نخواهد داشت. تنها طرح کردن این موارد برای لحظاتی ایجاد غافلگیری مدنظر عوامل کار بوده و نه چیز دیگر. این را طبق رویه سریال تا به اینجای کار به راحتی میتوان حدس زد.
مطالب گذشته:
نقد سریال مانکن ؛ کثافت انسانی (نگاهی به قسمت اول)
نقد سریال مانکن ؛ هر چی خریدار بگه ( نگاهی به قسمتهای دوم و سوم)
نقد سریال مانکن ؛ چرا لبخند نمیزنی (نگاهی به قسمت چهارم)
نقد سریال مانکن ؛ یکم بالبال بزنی بد نیست (نگاهی به قسمتهای پنجم و ششم)
نقد سریال مانکن ؛ عشق با اسانسِ توتفرنگی (نگاهی به قسمتهای هفتم و هشتم)
نقد سریال مانکن ؛ بازی موش و گربه (نگاهی قسمتهای نهم و دهم)
نقد سریال مانکن – وقتی شانس «زیادی» یار است (نگاهی به قسمتهای یازدهم و دوازدهم)
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
مشکل اینه ریتمی که سالها تو صدا و سیما و تو سریالایی که هر شب یه قسمتشو می دیدیم، اومده تو سریالی که هفته ای یه قسمته، تو یه قسمت 18 ماه گذشت، بعدش تو سه قسمت یعنی سه هفته داشتیم یه روزو می دیدیم، اونم از وضع فلشبکا، اصن هر وقت صفحه سیاه سفید میشه مورمورم میشه :)
عالیه سریالش خیلی دوسش دارم...
نقدتون یه مقدار تند بود✌??
با احترام به نقد کننده ولی واقعا نقد شما خودش متناقض نماس و در راستای کوبیدن فیلم. قسمت دوم رو نوشتید بهرام ورودی فاجعه وار داشته و به قولی گل بود و به سبزه نیز آرسته شد.... حالا این قسمت میگید بهرام خوب وارد شد و الان خراب کرده.... فقط برا اینکه بگید مهندس معدنم بد بوده.... مشکل از شماس نه فیلم چون نظر شخصی شماس نه چیزی ک واقعا هست. فیلم ایراد زیاد داره ولی ایراداتش قابل چشم پوشیه
بنده به هیچ عنوان اینو نگفتم. رجوع کنید به نقد قسمت دوم با عنوان هرچی خریدار بگه در تیتر «وقتی چیزی خوب است اما کافی نیست». گفتم که ورود خوب و بامزه ای داشته و سپس... لطفا با دقت بیشتری مطالعه کنید دوست عزیز.
یه سوال این جمله ی اونجوری که ازمن عذر خواهی میکنی از اون نکن در اصل یعنی چی؟
نویسنده سریال برای اولین بار به تخیلات شما ارجاع داده کارشو، :)