آلفرد در نامه خداحافظی خود به بتمن چه نوشت؟
خطر اسپویل: این مطلب اتفاقات مهم کمیک در حال انتشار Batman را لو میدهد. اگر دوست ندارید داستان این کمیک برای شما لو برود، بهتر است از خواندن ادامه مقاله صرف نظر کنید. اگر ماجرای ...
خطر اسپویل: این مطلب اتفاقات مهم کمیک در حال انتشار Batman را لو میدهد. اگر دوست ندارید داستان این کمیک برای شما لو برود، بهتر است از خواندن ادامه مقاله صرف نظر کنید.
اگر ماجرای کمیک Batman و آرک داستانی City of Bane را دنبال کرده باشید، میدانید که چه اتفاقاتی تلخی برای بتمن و خانواده خفاشی او افتاده است. بعد از این که بین (Bane) شهر گاتهام را به کنترل خود درآورد و بتمن و اعضای خانواده خفاشیاش را از شهر فراری داد، به آنها اعلام کرد هر کدام از آنها سعی کند وارد شهر شود و به تقابل با او بپردازد، با مجازات سنگینی مواجه خواهد شد.
این مجازات سنگین هم چیزی نیست جز مرگ آلفرد پنی ورثِ؛ خدمتکار، دوست و متحد با وفای بتمن که از همان شب مرگ والدین بروس وین تبدیل به سرپرست او نیز شد. آلفردی که حالا تبدیل شده به گروگانی برای متوقف کردن خفاشهای شهر گاتهام.
با وجود تهدید بین اما دیمین وین (Damian Wayne)، پسر بروس و یکی از رابینهای کنونی، سرخود وارد گاتهام میشود تا ویلنها و افرادی که شهر را به کنترل خود درآوردهاند را شکست دهد. پس از شکست دادن امثال گاتهام گرل (Gotham Girl) و اسکرکرو (Scarecrow) او به سراغ بتمن میرود؛ اما بتمنی که بروس وین نیست. بتمنی از جهانی موازی به نام فلشپوینت (Flashpoint). زیر نقاب این بتمن کسی نیست جز توماس وین، پدر بروس از یک جهان دیگر. کسی که حالا با بین همکاری میکند و با هم گاتهام را تحت کنترل درآوردهاند.
با این وجود دیمین در تقابل با توماس شکست میخورد... و قولی که از قبل داده شده عملی میشود. در حالی که دیمینِ دست و پا بسته روی یک صندلی قرار گرفته و کاری از دست او ساخته نیست، بین در مقابلش گردن آلفرد را میشکند و این گونه ماجراجویی قدیمیترین همیار بروس وین به انتهای خود میرسد.
اما احساسیترین بخش این داستانی، وقتی است که بروس در شماره 83 کمیک Batman (تاریخ انتشار در ماه نوامبر سال 2019) با جنازه آلفرد رو به رو میشود. در این شماره کمیک، صفحه به صفحه و پنل به پنل با نامهای رو به رو میشویم که به دست آلفرد نوشته شده و در آن از بروس وین خداحافظی میکند. در ادامه با ویجیاتو همراه باشید تا آخرین نوشته و وصیت نامه آلفرد را بخوانید.
در میان تاریکی و روشنایی روز، وقتی که شب شروع به فروکش میکند، وقفهای در کارهای روز سر میرسد که به آن وقت کودکان گفته میشود. در تالار بالای سرم صدای قدمهای تند پاهای کوچک را میشنوم، صدای یک در که باز شده، و نواهایی نرم و شیرین. از اتاق مطالعهام در روشنایی چراغ میبینم، در حال پایین آمدن از راه پله چوبی، آلیس موقر، و آلگرای خندان و ادیث با موهای طلایی رنگ.
یک نجوا، و بعد یک سکوت: با این وجود از چشمان بانشاطشان میدانم، آنها در حال طرح ریزی و نقشه کشیدن هستند تا من را غافل گیر کنند. حرکتی ناگهانی از راه پله، یورشی ناگهانی از سالن! از سه در بدون محافظ، آنها وارد محوطه قلعه من میشوند! از برج دیدبانی من بالا میروند؛ روی دستهها و پشتی صندلی من، اگر سعی کنم که فرار کنم، دستگیرم میکنند؛ انگار که همه جا هستند.
تقریباً من را با بوسههای خود میبلعند، بازوهایشان مثل ریسمان دور من پیچیده شدهاند، تا وقتی که من در مورد اسقفِ بینگن در برج موشیاش کنار راین خیال میکنم. آیا خیال میکنید، ای راهزنان چشم آبی، چون که دیوار را پیمودید، که پیرمردی مثل من رقیبی برای همه شما نیست! من شما را در قلعهام به چنگ میآورم، و نمیگذارم که از من جدا شوید. شما را در برج زندان گرد قلبم زمین گیر میکنم.
و آن جا شما را برای همیشه نگه میدارم، بله برای همیشه و یک روز، تا وقتی که دیوارها رو به نابودی فرو ریزند، و بپوسند و از بین بروند!
اوه، ارباب بروس، یادم میآید که این شعر را برای پدرت میخواندم. وقتی که فهمید مارتا یک بچه باردار است. شاید برای همین است که الآن به ذهنم بازگشته است. یا شاید هم به خاطر این است که همیشه من را به یاد بهترین دورانها میاندازد. با کلماتی به یادم میآورد که متأسفانه توانایی بیان یا استفاده از آنها را ندارم. شما و من، ارباب بروس. پسر و خدمتکار. به نظر خیلی از آن وقت نگذشته.
وایِ من، بازیهایی که با هم کردیم. دزد و پلیس بازی مورد علاقهتان بود. به طرز تعجب آوری وقتی به گذشته نگاه میکنم، شما ترجیح میدادید نقش دزد را بازی کنید. در یک لحظه، من ممکن بود در راهروی بزرگ مثل همیشه مشغول به گردگیری باشم، و در لحظه بعد، یک چوب تیز به پشتم تکیه زده. یک صدای نازک که به من میگفت دستم را روی سرم بگذارم. همه چیز تمام میشد... اگر سریعاً تسلیم نمیشدم.
با این حال، من هیچوقت کسی نبودم که تسلیم بشوم، شما هم به خوبی این را میدانید. و بنابراین، با یادآوری تمریناتم از دوران خدمتم برای اولیاحضرت، برمیگشتم و خلع سلاحتان میکردم. اما شما جوان پرجنب و جوشی بودید. هیچوقت نمیتوانستم کاملاً بگیرمتان و شما شروع به قرار میکردید، با سریعترین سرعت ممکن.
اوه، ما میدویدیم و و در هر اتاق عمارت دنبال هم میکردیم. داد و فریاد میکردیم. «بایستید!» «من هیچ وقت نمیایستم!» «من هم همینطور!» در حال فریاد و خنده، برای ساعتها ادامه میدادیم. برای پایان آماده نبودیم.
مردمِ خارج از خانواده همیشه میگفتند که شما بچهای عبوس هستید. این نظر، البته، برداشت نادرست از رفتار شخصیتی بود. شما عبوس نبودید... شما محتاط بودید. مثل مادرتان و محتاط بودن صفتی است که در کسی به این جوانی باید تحسین شود. نشان از درک احتمالات بیشمار که در دنیای ناشناس وجود دارد، میدهد.
با این حال، وقتی شما در خانه بودید، وقتی در امان بودید، جنبهای دیگر از شما نمایان میشد. جنبهای که به چشم اراجیف گویان مسخره گاتهام که سعی در حدس زدن شخصیت شاهزاده جدیدشان میکردند نمیآمد. جنبهای که فقط برای پدر و مادرتان آشنا بود و برای من.
سُروری در شما بود، ارباب بروس. بیشتر از چیزی که هر بچه دیگری لبخند زده بود، لبخند میزدید. بیشتر از چیزی که هر بچهای بتواند میخندیدید. شما کنجکاویهای زندگی را با فزونی و ثبات در آغوش میگرفتید. اولین قدمهایتان را به یاد دارم، این که چگونه در آغوشم افتادید. خندهتان را به یاد میآوردم، آغوشتان را، نیروی شگفت انگیزش را. حالا احساسش میکنم. این احساس برای من عزیز است.
و در حالی که بزرگ میشدید، هنوز همان پسر بودید. هنوز تاتی تاتی رو به جلو حرکت میکردید، دستانتان را باز نگه میداشتید. لبخند میزدید. قربان. من لبخندتان را به یاد میآوردم.
وقتی والدینتان فوت کردند، ترسیدم که آن خوشی را برای همیشه از دست دادهاید. عشق آنها به طرز فوق العادهای حیاتی بود. این که از شما دریغ شد... تردید نمیکنم که بگویم، نسبت به شما نگران بودم، ارباب بروس. بدون شک نگران بودم که چون شما جوان بودید، ممکن بود زندگی خودتان را بگیرید.
هیچوقت قبلاً این را به شما نگفتهام. اما در آن روزهای بعد از تراژدی، همیشه حواسم به شما بود. هر شیطانی که در وجودتان بود، اجازه نمیدادم که آسیبی به شما برسد. هیچوقت.
و همان طور آن جا بودم، از درون سایهها مراقبت میکردم، در حالی که شما یک شمع از اتاقتان آوردید. در حالی که به سمت تخت توماس و مارتا بردیدش. در حالی که زانو زدید و قسم خوردید. «و من به روح والدینم قسم میخوردم که مرگشان را با وقف کردن بقیه زندگیام برای هشدار به خلافکاران انتقام بگیرم.»
آن قسم نجاتتان داد. به شما اجازه داد زجرتان را تبدیل به امید کنید. امیدی برای دنیایی بهتر نه تنها برای خودتان بلکه برای تمام کسانی که محتاجش بودند. به شما هدف داد و این گونه، من شما را در حالی که برای هدفتان پیش میرفتید تشویق کردم. هر چه قدر که میتوانستم به شما کمک کردم. نه بدون نقص و نه همیشه بدون اعتراض. اما با تمام تواناییهایم به بهترین شکل و خوشبختانه با افتخار فراوان و شاید کمی شکرگزاری.
دیدم که شما غنچه کردید و شکوفا شدید. دیدم که لباسی خفاشی با گوشهای تیز و شنلی تاریک به تن کردید که شبیه خیلی آدمها نمیکردتان اما مطمئناً شبیه خودتان میشدید. دیدم که شما با بدترین انسانها جنگیدید. دیدم که به زمین خوردید. دیدم که دوباره برخیزیدید. پسر کوچک من که همه چیز را از دست داد. دیدم که شما دنیا را نجات دادید.
و در تمام آنها، من به دنبال یک چیز بودم. در تمام مشقتها و پیروزیهایتان. در حالی که زخمهایتان را میدوختم و نگرانی کاری را که برای خودتان انتخاب کرده بودید، تحمل میکردم. در حالی که کنارتان و همراهتان ایستاده بودم. در حالی که هیچوقت نسبت به پشتیبانیام تردید نکردم. فقط به دنبال این بودم تا ببینم دوباره لبخند میزنید.
من همان قدر بیامان به دنبال این هدف بودم که شما به دنبال جنگتان بودید. از این نظر، ارباب بروس، شاید من از شما یاد گرفتم که یک فرد ممکن است یک هدف را از هر چیز دیگر بالاتر قرار دهد که یک فرد ممکن است تمام لحظات زندگیاش را برای آن امید واقعی قربانی کند.
و بعد از تمام این وقت، دوباره دیدمش. شما لبخند زدید. آن روز، روی پشتبام، در حالی که منتظر او بودید. آن جا ایستاده بودید، با کت و شلوار و کرواتتان. و برای اولین بار از آن اتاق، از آن شمع... من به بتمن نگاه نمیکردم. حتی به بچهای که زمانی میشناختم هم نگاه نمیکردم. خیلی خوش قیافه بودید. همان مردی بودید که میدانستم روزی تبدیل به آن میشوید.
که ما را به امروز میرساند. به روزی که توماس شهرمان را به دست گرفته. شما با نقشهای فوق العاده که آن را پس بگیرید. تنها مانع بین خودتان و پیروزی و صلح... بودن من است. همین الآن به شما علامت دادم که من باید فرار کنم که من در امانم، که شما میتوانید نقشهتان را اجرا کنید. شما حرف من را باور کردید. من، هر چه نباشد، بازیگر با استعدادی هستم و به زودی شما میآیید.
اما من در امان نیستم. من، متأسفانه، نتوانستم راهی برای فرار پیدا کنم. حالا انتظار میکشم که توماس من را بکشد. و شما میپرسید، چرا آن دروغ؟ جواب همان چیزی است که ممکن است فکر کنید. من دوباره هدفم را بالاتر از چیزی که در حال حاضر نیاز دارم قرار میدهم. من انتخاب میکنم که وسیله سقوطتان نباشم بلکه دلیل رستگاریتان شوم. من این جا خواهم مُرد. من انتخاب میکنم که این جا بمیرم.
سُروری در شما است، ارباب بروس. میدانم که شما میتوانید تبدیل به چه کسی شوید. آن را دیدهام و مهم نیست چه عواقبی دارد، من اجازه نمیدهم که کسی شما را خُرد کند. من آن جا نخواهم بود، اما روزی در حال آمدن است، روزی که شما دوباره لبخند میزنید.
یک بار از من پرسیدید، در حالی که از آسمان سقوط میکردید... آیا این مرگ خوبی خواهد بود؟ آیا والدینتان به شما افتخار میکنند؟ در آن زمان، به شما پاسخی را دادم که به آن نیاز داشتید. مثل همین امروز، دروغ گفتم. اما حالا، این مرد را در آخر عمرش به خاطر کمی حقیقت ببخشید. هیچ مرگ خوبی وجود ندارد. نه برای والدین نه برای فرزندان.
اما زندگیهای خوب وجود دارند و تو، پسرم، در حال تجربه یکی هستی. والدینتان خیلی به شما افتخار میکنند. چیز دیگر این است، ارباب بروس. من هم به شما خیلی افتخار میکنم. حرفها به اتمام رسیدهاند، یا حداقل من دیگر ندارم. به گمانم دوباره باید این کار را به لانگفلو بسپارم.
دروگری هست که نامش مرگ است، و، با داس تیزش، غلات محصول داده را در یک آن درو میکند، و گلهایی که در بینشان رشد میکنند. او میگوید «نباید چیزی داشته باشم که منصفانه است؟ چیزی جز غلات محصول داده نداشته باشم؟ با این که عطر این گلها برای من لذت بخش است، دوباره تمامشان را پس خواهم داد» او به گلها با چشمانی اشکبار نگریست، برگهای در حال ریزششان را بوسید، پروردگار باغ آنها را در میان دسته غلاتش گذاشته بود.
دروگر گفت «پروردگارم به این گلها نیاز دارد» و لبخند زد. «آنها یادگاریهای عزیز زمین هستند، جایی که زمانی او یک بچه بود. همه آنها در مزارع روشنایی شکوفا خواهند شد، همراه با مراقبت من، و فرشتگان، روی رختهای سپیدشان، این شکوفههای مقدس را میپوشند.» و مادر، با اشک و زجر، گلهایی که بیشتر از همه دوست داشت را داد. میدانست که دوباره تمام آنها را در مزارع روشنایی بالای سر خواهد یافت. اوه، نه با خشونت، نه با غضب، دروگر در آن روز آمد. یک فرشته بود که به زمین سبز آمد، و گلها را با خود برد.
خدانگهدار ارباب بروس. و خواهش میکنم، همیشه به یاد داشته باشید، هر کجا که هستید، با هر وحشتی که رو به رو میشوید... شما... برای همیشه... محبوب هستید.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
خداش بیامرزه مرد خوبی بود ولی احتمال داره زنده بشه حالا به هر طریقی بالاخره کمیک و هر هرکسی میتونه از مرگ برگرده دست نویسنده هم درد نکنه
فوق العاده بود، شخصا دست نویسنده محترم رو می بوسم از این نوشتار زیبا...